👑دࢪحــــــــوالیعشــــــــق👑
🌼🌸🪷🍂🍁 #رمان_درحوالیعشق😍 #قسمت_چهلم لباسموپوشیدموچرخیدور خودمزدم روسریمومدلدارپوشیدم وچادرموب
🌼🌸🪷🍂🍁
#رمان_درحوالیعشق😍
#قسمت_چهلویکم
خونهسوگنداینابرعکسما
اپارتمانیبودطبقهسوم
وقتیرسیدیمزنکشونوزدیم
رضااسترسداشت!!
مگرمرداهماسترسی
میشوند؟!
خندمگرفچه.سوالمخرفی
باصدایداداشریحانهبخودم
اومدم
_سلامخیلیخوشاومدین.بفرمایید
خانوادهها.صحبتمیکردن
امانهدرموردخواستگاری
سرانجامانگارپدرسوگندخستهشدهبود
کهگفت
_خبرضاجانچیکارمیکنی
_تویهشرکتهستیمفعلامرخصی
اومدم
وبازززززتوموضوعاقتصادقدم
میزدن
کهمامانگفت
_اگراجازهبدینسوگندجان
بارضایمنیکم.صحبتکنن
ماهمادامهبحثمونوبدیم
_خواهشمیکنم؛باباجان
اقارضاروهمراهیکن
سوگندارومازجاش.بلندشد
ویچشمی.زیرلبگفت
کترضاروتکوندادم
کهبهطرفمبرگشتوسرشو
بهمعنیچیتکونداد
_داداشخرابشنکنیاینبپره
کسیدیگ.زنتنمیشه
_دعااکن
دعاکن!!
چشمدعامیکنم
خدایااوکیبشه
مامانسوگندروبهمنگفت
_خبمهناجانچهخبرخاله
_سلامتیخااله
_شمانمیخوایازدواج.کنی
وبهپسرشنگاهیکردخندید
بسماللهالرحمن.الرحیم
اوااااچراهمچینمیکنه
_نهخالههنوزخیلیزودهمن
هنوزمیخوام.درسبخونم
_درستهعزیزم
ولیخبفکرکنمبشهیه
دختربدیم.ویهدختربباریم
لبخندالکیزدم
باصدایدرکهسوگندبازشکرد
واومدتوهمهبهطرفاونابرگشتن
#رهروان_عشق
🌼🌸🍂🍁