🌼🌸🪷🍂🍁
#رمان_درحوالیعشق😍
#قسمت_چهلونهم
ازروسجادمبلندمییشم
وپایینمیروم
ماماندرحالنمازخوندن
هستوبابادرحآلقرانخواندن
_سلامباباییقبولباشھ
باباسریتکانمیدهد
بهطرفدرورودیهالمیروم
وبازشمیکنم
صدایجیکجیکگنجشگو
بادخنکیکهمیاد
انرژیخاصیرومهمونمنمیکند
بهاشپزخانهومیزصبحانهروامادده
میکنم
مامانوباباهممیایند
_رضاروبیدارنڪردی
_نهمامانجانخودشمیاددیگه
_دخترم،امروزکارداری؟
_بلهبابااولمیرمدانشگاه
ازهمونجامیرمبیمارستان
_میخواستمهمراهرضابری
خریدعقدواینا
_زنشکهمیادمامانممیرهمامانشممیادنهمامان
_اره
ازروصندلیامبلندمیشوم
_خداحافظمندیگخبرمم
_مواظبخودتباش
_چشم،باباسوییچماشین
تونوبدین
_توجیبݫاکتمهدخترم،موا
ظبباشی
_چشممم
توماشینمیشینم
یادمهقبلابهماجازهنمیدادن
ماشینزیرپامباشه
ولیالان....
راهافتادمسمتدانشگاه
ماشینروپارکردم
ورفتمداخل
تومحوطهدنشگاه
دنبالسوگندبودم
ازدوردرحالیکهلبخندمیزدو
کفیشرودوششجابهجا
میکرداومدسمتم
_سلامممهیجون
_علیکسلامخروسخوش
اواز
_بیشعورخوبی؟!
درحالیکهبهسمتکلاسا
قدمبرمیداشتیمگفتم
_بلهخوبمشماخوبیزنداداش
لپشقرمزشد
لپشوکشیدم
_خبحالانمیخوادواسهمن
سرخوسفیدبشی
_توممیاییخرید
_نهباببایدبرمبیمارستان
_اقادیگهامروزونرو
_نمیتونمکه..بعدشمبروحالشوشوهرجونتهست
بعدمیخندموپاتندمیکنم
وواردکلاسمیشوم
همراهسوگندازدانشگاهبیرون
میایم
#رهروان_عشق
🌼🌸🍂🍁