🌼🌸🪷🍂🍁 😍 ازروسجادم‌بلندمییشم وپایین‌میروم مامان‌درحال‌نمازخوندن هست‌وبابادرحآل‌قران‌خواندن _سلام‌بابایی‌قبول‌باشھ باباسری‌تکان‌میدهد به‌طرف‌درورودی‌هال‌میروم وبازش‌میکنم صدای‌جیک‌جیک‌گنجشگ‌و بادخنکی‌که‌میاد انرژی‌خاصی‌رومهمون‌من‌میکند به‌اشپزخانه‌ومیزصبحانه‌روامادده میکنم مامان‌وباباهم‌می‌ایند _رضاروبیدارنڪردی _نه‌مامان‌جان‌خودش‌میاددیگه _دخترم،امروزکارداری؟ _بله‌بابااول‌میرم‌دانشگاه ازهمونجامیرم‌بیمارستان _میخواستم‌همراه‌رضابری خریدعقدواینا _زنش‌که‌میادمامانم‌میره‌مامانشم‌میادنه‌مامان _اره ازروصندلی‌ام‌بلندمیشوم _خداحافظ‌من‌دیگخ‌برمم _مواظب‌خودت‌باش _چشم،باباسوییچ‌ماشین تونوبدین _توجیب‌ݫاکتمه‌دخترم،موا ظب‌باشی _چشممم توماشین‌میشینم‌ یادمه‌قبلا‌بهم‌اجازه‌نمیدادن ماشین‌‌زیرپام‌باشه ولی‌الان.... راه‌افتادم‌سمت‌دانشگاه‌ ماشین‌روپار‌کردم ورفتم‌داخل‌ تومحوطه‌دنشگاه دنبال‌سوگندبودم ازدوردرحالی‌که‌لبخندمیزدو کفیش‌رودوشش‌جابه‌جا میکرداومدسمتم _سلامم‌مهی‌جون _علیک‌سلام‌خروس‌خوش اواز _بیشعورخوبی؟! درحالی‌که‌به‌سمت‌کلاسا قدم‌برمیداشتیم‌گفتم _بله‌خوبم‌شماخوبی‌زن‌داداش لپش‌قرمزشد لپشوکشیدم‌ _خب‌حالانمیخوادواسه‌من سرخ‌وسفیدبشی‌ _توم‌میایی‌خرید _نه‌باب‌بایدبرم‌بیمارستان _اقادیگه‌امروزونرو _نمیتونم‌که..بعدشم‌بروحالشو‌شوهرجونت‌هست‌ بعدمیخندم‌وپاتندمیکنم‌ وواردکلاس‌میشوم همراه‌سوگندازدانشگاه‌بیرون می‌ایم‌‌‌ 🌼🌸🍂🍁