- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️
||
#پارت10
محمد که فهمیده بود حتما مسئله مهمتر از این حرفاست گفت:باشد،می آیم
اوس رضا باز قیافه جدی به خود گرفت و گفت:نمی خواهم کسی بو ببرد حتی مادرت!
حالا دیگه محمد مطمئن بود که حتما اتفاقی رخ داده ،اتفاقی ک اوس رضا رو مجبور کرده تا به خانه آنها بیاید و از او کمک بگیرد. او خیلی دلش میخواست چند و چون این را از اوس رضا بپرسد، اما قیافه اوس رضا طوری بود که محمد خجالت کشید. تا آن روز با اوس رضا انقدر ها برخورد نکرده بود ؛آن هم در حد دیدار های کوتاه و گاهی هم مهمانی تازه در آنطور مجالس هم که کسی ب او توجهی نداشت .ولی حالا چه شده که اوس رضا به فکر کمک گرفتن از محمد کوچک افتاده بود ؟اتفاقی که محمد نمی توانست حدسش بزند و یا سر نخ آن را پیدا کند.
محمد که در فکر بود با خود گفت:خب فردا معلوم میشود ولی لحظه ای بعد جواب خودش را داد:حالا کو تا فردا؟!
با این فکر،زمان در نظر محمد طولانی تر از همیشه آمد فکر کرد تا فردا زمان زیادی مانده است و انتظارش خیلی طول میکشد. خواست از اوس رضا بپرسد که مادرش با سینی هندوانه قاچ قاچ شده وارد شد .محمد بلند شد و سینی پر از هندوانه را گرفت و جلو اوس رضا گذاشت،بعد پیش دستی را گذاشت .
مادرش زود برگشت .دوباره اوس رضا و محمد تنها شدند و باز فرصتی پیش آمد تا محمد چشم به دهان اوس رضا بدوزد تا بلکه او حرفی بزند وکمی از اضطراب و اشتیاق محمد را کم کند .این کار کوچک چیست که اوس رضا را به خانه آنها کشانده، این چه کاری است که حتی مادر هم نباید از آن با خبر شود آن روز محمد خجالت کشید سؤالش را بپرسد اوس رضا هم حرف دیگری نزد ،محمد ترسید اصرار کند و بپرسد ؛ترسید اوس رضا به او اعتماد نکند و پشیمان شود و بگوید:اصلا لازم نیست بیایی.این بود که بهتر دید حرفی نزند ،صبر کند تا فردا همه چیز خود به خود روشن شود.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️