Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت45 سرهنگ با شك و ترديد و دودلی از بروجردی جدا ش
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت46
محمد دستهايش را باز كرد و ماموستا را صميمانه در بغل گرفت و گونه های پير وپرمويش رابوسيد. ماموستا لهجه كردی داشت اما به فارسی حرف مـيزد. وقتـی محمد دستهايش را از دست ماموستا جدا كرد تا بهتر به حرفهـايش گـوش كنـد،مردم روستا را ديد كه پشت سر ماموستا حلقه زده اند. محمد متأثر به مردم چشـم دوخت. فكر كرد اگر لحظه ای غفلت ميكرد و دير مـيرسـيد، ممكـن بـود ايـن چهره های مظلوم و رنج كشيده، درد و رنج سنگين تری را متحمل شوند. در دل خدارا شكر كرد كه جلو اين پيشامد را گرفته است.
تعارف و خوشآمدگويی و عذرخواهی ماموستا كه تمام شد، محمد با صدايی كه اندكی لرزش داشت و با بغض همراه بود، گفت: «ما شرمنده شماييم. ما را بـرادرخودتان بدانيد. مردم مسلمان كردستان، ما برای خدمت به شما آمدهايم. كاش ضدانقلاب اجازه ميداد تا پول و امكانات اين همـه لشكركشـی را صـرف سـاختن مدرسه، درمانگاه، كارخانه و كارگاه ميكرديم. انقلاب مال شما است. بياييد دست در دست هم بدهيم و اين روستاها را آباد كنيم».
بعد محمد رو به ماموستا گفت: «از اين مردم بخواه كه بروند آن بالا، كنار نيروهای ما تا در امان باشند. ما بايد اين چند ضد انقلاب را دستگيركنيم».
ماموستا برگشت، رو به مردم ايستاد و از آنها خواست كه همراه او از سراشيبی بالابروند. محمد جلو افتاد. ماموستا و مردم هم دنبالش. ولی هنوز چند قـدم جلـوترنرفته بودند كه دو كرد مسلح از خانه ای بيرون آمدند. دستهايشـان را بـالا گرفتـه بودند و پيش می آمدند؛ به بروجردی كه رسـيدند، اسـلحه هاشـان را روی برفهـا انداختند. بروجردی به سربازی اشاره كرد تا اسلحه ها را بردارد. سرباز تند و سريع از سراشيبی پايين دويد و دو اسلحه كلاشينكف را برداشت.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت46 محمد دستهايش را باز كرد و ماموستا را صميمان
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت47
سرهنگی كه بالا كنارجاده ايستاده بود، به چند سرباز اشاره كرد تا خانه ای روستا را بگردند. سـربازهااز سراشيبی پايين دويدند و خانه ها را گشتند، بجز همان دو نفر كسـی در روسـتامسلح نبود. همه خوشحال بودند كه بدون حادثه ای نـاگوار، همـه چيـز بـه خيـرگذشته است. سرهنگ، كنار محمد ايستاد. نميدانست چه طور از او تشكر كند. ازتصور كشتاری كه نزديك بود پيش بيايد، بدنش به لرزه افتـاد. دسـت محمـد راگرفت و گفت: «خدا اجرت بدهد، نميدانم چه طور از شما تشكر كنم. اگـر يـك دقيقه دير می آمدی ، معلوم نبود چه پيش می آمد. بيخود نيست كه بچه ها شـما رامسيح كردستان لقب داده اند.
ظهر عاشورا:
هنوز عمليات برای آزادسازی جاده سردشت پيرانشهر ادامـه داشـت. مرحلـه اول عمليات يك هفته ای طول كشيد و با موفقيت پايان يافت، اما شهادت شهيد ناصـركاظمی فرمانده تيپ ويژه شهدا نگذاشت كه شادی اين پيروزی به دهان بچـه هـامزه كند.
محمد، گنجزاده را به عنوان فرمانده تيپ، به جـای ناصـر كـاظمی معرفـی كـرد.
مرحله بعدی عمليات شروع شده بود. محمد لحظه ای استراحت نداشت. دلشـوره داشت و هر لحظه منتظر حادثه ای بود تا اينكه خبر شهادت گنجيزاده را هم به اودادند. اين خبر او را يكسره از پا درآورد. اما وقتی به فكر بچه هايی كـه مشـغول عمليات بودند افتاد، سعی كرد بر خودش مسلط شود. ميدانست كه نيروها خسته و بيتاب هستند. چند عمليات پشت سر هم، آن هم در سرمای كشنده كردستان وشهادت فرماندهان و همرزمانشان همه را از پا درآورده بود.
محمد به ميان نيروها رفت و خودش فرماندهی آنها را به دست گرفت. حـالا هـم بايد عمليات را پيش ميبرد و هم روحيه نيروها را بازسازی ميكرد. محل استقرارنيروها جايی در دامنه صاف و هموار كوه بود. پايين دستشان جاده بود و بـالای سرشان کوه مسـتقر بودنـد. آن طرف جاده و روی یال روبه رو هم نيروهای كاوه با آمدن بروجردی بچه ها حسابی نيرو گرفتند. محمد نقشه جديدی كشيد و نيروهادست به عمليات زدند. اما جای بدی گير افتاده بودند.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت47 سرهنگی كه بالا كنارجاده ايستاده بود، به چن
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت48
انقدر درگيـر بودنـد كـه حساب روز و هفته از دستشان در رفته بود. تا اينكه يك روز ظهر، وقتی كه محمدنماز ايستاده بود، بعد از نماز حال عجيبی پيدا كرد. رو به يكـی از نيروهـايش،
گفت: «امروز چه روزيست؟ دل من بدجوری آشوب است!»
ـ مگر نميدانيد؟ امروز عاشوراست!
اشك چشمان محمد را پر كرد. به ياد دوستان شهيدش افتـاد؛ بـه يـاد آقـا امـام حسين(ع) كه در چنين روزی و در چنين ساعتی آخرين نمازش را خوانده؛ آن هم زيرِ بارانِ تير. مثل امروز كه نيروهای او زير آتش ضد انقلاب بودند. رو به يكي ازنيروهايش كرد و گفت: «به بچه ها بگو جمع شوند. ميخواهيم عزاداری كنيم».
او لبخندی زد و گفت: «چه ميگوييد، فرمانـده؟ اينجـا و عـزاداری؟! سـرمان رامی اوريم بالا، ميزنندمان. چه طور جمع شويم؟ مگر خود شما تجمع بيشتر از سه نفر را ممنوع نكردهايد!»
ـ برای عزاداری امام حسين(ع) فرق ميكند.
ـ اما هر لحظه يك خمپاره اينجاها زمين ميخورد.
ـ عجله كن.
او به آن طرف دره اشاره كرد و با حالتی خاص گفت: «بچه های كـاوه آن طـرف زمينگير شده اند. اگر نتوانيم به دادشان برسيم، همه شان قتل عام ميشوند».
محمد ادامه داد: «برای كمك به آنها ميخواهيم عزاداری كنـيم. چنـد روز اسـت داريم ميجنگيم ولی حتی يك قدم هم جلـو نرفتـه ايـم. مـيخـواهيم از آقـا امـام حسين(ع) كمك بگيريم».
او دور و برش را نگاه كرد. كمی بالاتر يك شكاف كوچك بود. بچه هـا را جمـع كرد و آنجا و همه نشسته سينه زدند.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#محرم🖤
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت48 انقدر درگيـر بودنـد كـه حساب روز و هفته از د
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت49
نوحه خوانی و سينه زنی، خستگی چند هفته ای بچه ها را كاملاً از بـين بـرد. وقتـی مراسم تمام شد، صدای تكبير بچه ها در كوه پيچيد. نيروها كه از معنويت مراسـم جان گرفته بودند، به سوی ارتفاعات هجوم بردند. صدای تكبير آنها بـه نيروهـای كاوه رسيد. آنها هم جان گرفتند و صدای تكبيرشان بلند شـد. ضـد انقـلاب كـه ترسيده بود، پا به فرار گذاشت.
ساعتی بعد، نيروهای دو طرف دره به هم رسيدند و يكديگر را در آغوش گرفتند.
جوانی كه محمد او را برای جمع كردن نيروها فرستاده بود، به گوشه ای پناه بـرده و گريه ميكرد. محمد پيش او رفت و گفت: «ميبينی ما چه منابع انرژی داريـم وگاهی ازشان غافل ميشويم؟ ديدی بچه ها چه طور نيرو گرفتند».
چند قدم تا بهشت:
كار مهمی پيش آمده بود وبايد به اروميه ميرفتند. سرنوشت عمليات به اين رفتن
بستگی داشت. محمد گفت: «من آماده ام. با چی برويم؟»
هاشمی گفت: «چند تا ماشين با تجهيزات كامل راه مياندازيم و ميرويم».
محمد گفت: «نه، قضيه لو ميرود. نميخواهيم دشمن از چيـزی سـردرآورد. بـه علاوه، با ماشين خيلی دير ميشود. بايد فوری برويم و برگرديم».
هاشمی گفت: «ولی با هليكوپتر هم خطرناك است. مخصوصاً اين منطقه كـه روی همه بلندی هايش ضد انقلاب سنگر گرفته».
محمد گفت: «بايد سريع راه بيافتيم؛ توكل بر خدا. ما به تكليفمان عمل ميكنـيم.
بگوييد يكی بيايد ما را ببرد. اميد به خدا».
با اينكه همه مخالف بودند، اما محمد اصرار داشت كه اگر نرويم جان بچه هـا درخطر است، حتماً بايدبرويم. اين بود كه هاشمی بيسيم زد و هليكوپتر آمـد. بـاران گلوله بود كه در دور و اطراف ميباريد. هليكوپتر كه بلند شـد، صـدای برخـوردگلوله به بدنه آن شنيده شد. اما محمد از شدت خستگی سـرش را بـه سـتون درگذاشت و خوابش برد. چند لحظه بعد، يكـی از تيرهـا كـار خـودش را كـرد وهليكوپتر دچار نقص فنی شد. خلبان سعی كرد هر طور شده آن را هدايت كنـد واز منطقه دور كند.
هاشمی زير لب ذكر ميگفت و گاهی هم قربان صدقه خلبان ميرفت كه هر طور شده هليكوپر را به اروميه برساند. او ميديد كه خلبان چه تلاشی ميكند.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#محرم🖤
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت49 نوحه خوانی و سينه زنی، خستگی چند هفته ای بچه
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت50
صورت او را كه غرق عرق بود، ميديد و لرزش دستهايش را و فشاری كه بـه اعصـابش وارد ميشد، حس ميكرد. با همه اينها چند كيلومتر مانده بـه اروميـه، هليكـوپتر،كنترلش را از دست داد و به درختی خورد و سقوط كرد.
هاشمی چشم كه باز كرد، هليكوپتر را ديد كه با سر به زمين افتاده و در هم فـرورفته است. خودش از پنجره به بيرون پرت شده بود. هـوش و حـواس درسـت وحسابی نداشت. نميتوانست بفهمد چه شده و كجا هستند. از ديدن خودش روی زمين و هليكوپتر كه درهم فرو رفته بود، تعجب كرد. چند دقيقه ای كـه گذشـت،توانست بفهمد كه چه شده است. تازه يادش آمد كـه داشـتند بـه طـرف اروميـه ميرفتند، به ياد شليك های پی در پی ضد انقلاب افتاد و حادثـه ای كـه برايشـان پيش آمد. ناگهان به ياد محمد افتاد. خواست برخيزد و دنبالش بگردد امـا سـرش گيج رفت و روی زمين افتاد. كمی صبر كرد، بعد روی دو دست نيم خيـز شـد ودرونِ هليكوپتر را نگاه كـرد. محمـد و خلبـان گيـر افتـاده بودنـد. حـالا ديگـرميتوانست بفهمد كه بايد كاری كند و آنها را نجات دهد. دوباره خواست بلند شود. روی دو زانو نشست و چهار دست و پا جلو رفت، امـا كوفتگی پاها و كمرش آن قدر زياد بود كه نتوانست جلوتر برود. در همين لحظـه سر و صدايی به گوشش رسيد. در حالت نيمخيز به جلـو نگـاه كـرد. چنـد نفـرروستايی به طرف آنها ميدويدند. آنها كه سقوط هليكوپتر را ديده بودند، داشـتند برای كمك می آمدند. هاشمی داد كشيد: «كمك كنيد! زودتر! تو را خدا، زودتر!»
وقتی روستاييان به نزديكی هليكوپتر رسيدند، با تعجب و حيرت به هليكوپتری كه سرش روی زمين و دمش در هوا معلق بود و به تنه درخت گير كرده بـود، خيـره شدند. هاشمی كه دل توی دلش نبود، با التماس گفت: «چرا ايستاده ايد، كمكشـان كنيد. دو نفر داخل هليكوپتر هستند».
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#محرم🖤
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت50 صورت او را كه غرق عرق بود، ميديد و لرزش دسته
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت51
مردها تا يك قدمی هليكوپتر جلو رفتند. شيشه طرف راست هليكـوپتر شكسـته وستونِ وسط كج شده بود و قسمت زيرين كف بالا آمده بـود. مـرد جـواني در راگرفت و كشيد. خواست آن را باز كند. محمد كه بين صندلی و آهن های كف، گيرافتاده بود، به مرد جوان لبخندی زد و گفت: «خدا خيرتـان بدهـد. شـما هـم بـه زحمت افتاديد».
جوان در را كشيد اما در باز نميشد. محمد گفت: «اول برويـد خلبـان را نجـات بدهيد».
چند نفری كه پشت سر جوان ايستاده بودند، به آن طرف هليكوپتر رفتند تا خلبان را نجات دهند. تنها راه، شكستن شيشه بـزرگ كنـار خلبـان بـود. يكـی سـنگی برداشت و آهسته شيشه شكسته و خرد شده را از بدنه هليكوپتر جدا كرد. اين كارچند دقيقه ای طول كشيد اما آنها توانستند خلبان را سالم بيرون بكشند. خلبان گيج و منگ بود. حتی نتوانست خودش را روی زمين نگه دارد و به پشت خوابيد.
حالا نوبت محمد بود. همه دور هليكوپتر جمع شده بودند. هر كس به هر جا كـه دستش گير ميكرد، ميگرفت و ميكشيد. اما محمد وسط صـندلی ها و بدنـه گيـرافتاده بود و پاي راستش شكسته بود. هاشمی با هر زحمتی كـه بـود، خـودش راكشاند كنار هليكوپتر. بدنه هليكوپتر را گرفت و كنارِ آن ايستاد و به آن تكيـه داد.
با اينكه پاهايش طاقت ايستادن نداشت، سعی كرد بايستد و روستاييان را راهنمايی كند تا زودتر محمد را نجات دهند. اما روستاييان كاری از دستشـان برنمـی آمـد.
وقتی از باز كردن در نااميد شدند، هاشمي رو به دو نفر كه جوانتر بودنـد كـرد وگفت: «برادرها، شما دو نفر از اين طرف برويد داخل هليكوپتر. سعی كنيـد پـای دوست ما را از لای آهنها آزاد كنيد. فقط مواظب باشيد».
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#محرم🖤
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت51 مردها تا يك قدمی هليكوپتر جلو رفتند. شيشه طر
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت52
یکی از جوانها گفت: «خطری ندارد؟ آتش نگيرد؟»
هاشمی گفت: «نترس. برای چی آتش بگيرد؟ زود از اينجا برويد داخل».
دو جوان، يكی پس از ديگری خود را به داخل كشاندند. اول دور و بر محمـد رابا دقت نگاه كردند. كف هليكوپتر بدجوری بالا آمده بود و پـاز محمـد را گيـرانداخته بود. جوانها سعی كردند با كندن صندلی محمد را آزاد كنند. اما صـندلی محكم بود و كنده نميشد. جوانها، زيرِ بازوی محمد را گرفتند و خواستند از روی صندلی بلندش كنند، اما پای محمد بدجوری گير كرده و درد چهـره او را درهـم فرو برده بود. هاشمی كه يك چشمش به محمد و چشم ديگرش به جوانهـا بـود،داد كشيد: «چه كار ميكنيد؟ پای اين بنده خدا شكسته است! مگر نميبينيـد چـه طور درد ميكشد!»
بروجردی با همه دردی كه داشت، رو به هاشمی گفت: «برادر من! چرا بـا مـردم تندی ميكنی؟»
هاشمی با عصبانيت گفت: «آخر نديديد چه طور شما را ميكشيدند».
محمد گفت: «اينها آمده اند كمك. دارند همه تلاششان را هم ميكنند. نبايد سرشان داد بكشی».
هاشمی دست بر سر گرفت و آهسته بر پيشانيش زد و گفت: «ببخشيد. ما كه مثـل شما نيستيم كه در هر لحظه و موقعيتی بر خود مسلط باشيم و حواسمان بـه مـردم باشد. من فقط فكر شما بودم».
در همان لحظه يكی از جوانها چوبی را آورد، اهرم كرد و توانست پای محمـد راآزاد كند. محمد را كف وانت يكی از روستاييان گذاشتند. خلبان و هاشـمی هـم جلو نشستند تا او را به بيمارستان برسانند. هاشمی فكر ميكرد خوش به حال اين بروجردی، آن قدر به فكر مردم است كه هميشه فكر ميكنم، در چند قدمی بهشت است
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#محرم🖤
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت52 یکی از جوانها گفت: «خطری ندارد؟ آتش نگيرد؟»
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت53
ايزدی با خود گفت: «چرا محمد اين طوری شده؟ چند روزی اسـت انگـار همـه
حرفهايش وصيت است. با همه خداحافظی ميكند، از همه حلاليت ميطلبد و ...».
ايزدی به چهره آرام محمد خيره شده بود. محمد يك بار ديگر بـه ايـزدی چشـم دوخت و با لحنی كه خواهش هم در آن بود، گفت: «خلاصه، از امروز مسـئوليت به گردن شماست. اين مردم را فراموش نكنيد!»
ـ چشم! چشم! چه قدر مردم مردم ميكنی!
ايزدی كه لحظه ای ساكت شده بود و بعد انگار چيزی يادش آمده باشـد، پرسـيد: «راستی، مسافرتی جايی ميروی كه داری از همه حلاليت ميطلبی!»
ـ آدم هميشه در سفر است؛ يك لحظه بعدش را هم خبر ندارد. هـر لحظـه بايـدآماده رفتن باشد و بايد همه را از خود راضی نگه دارد.
ـ خب، بالاخره بر سر محل استقرار تيپ به جايی رسيدی؟
ـ بله، بين سه راهی نقده و جاده فرعی آن جای مناسبی است. هـم وسـعت دارد،هم كنار جاده اصلی است. مثل اينكه يك ساختمان نيمه خراب دولتی هم دارد كه مال وزارت كشاورزی است. ميروم آنجا را از نزديك ببينم.
همه به دنبال بروجردی از پايگاه بيرون آمدند. ماشين محمد خراب بود، به همـين دليل ماشين كاوه را برداشتند. كاوه اصرار داشت خودش هم همراه محمـد بـرود،اما بروجردی مخالف بود. سوار كه شد، زود از داخلِ ماشين درها را قفـل كـرد.
كاوه از پشت شيشه اعتراض كرد و سعی كرد در را با زور بـاز كنـد.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#محرم🖤
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت53 ايزدی با خود گفت: «چرا محمد اين طوری شده؟
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت54
بروجردی کمی شيشه را پايين كشيد و با محبت گفت: «برادر مـن! لازم اسـت شـما اينجـا
باشی. پيش اين بچه ها».
پاسدار جوانی دوان دوان آمد. كار ضروري با محمد داشت. قرار شد داخل ماشين حرفش را بزند. بروجردی در را باز كرد تا پاسدار جوان سوار شود. كاوه هم كـه وضع را چنين ديد، فوری يك ماشين ديگر آماده كرد تا ماشين محمد رااسكورت كند. روی ماشين دوشكا كار گذاشته بودند.
دو ماشين با هم به راه افتادند. محمد به درد و دلهای جوان پاسدار گـوش مـيداد. گهگاه هم او را به صبر در مشكلات دعوت ميكرد.
ـ برادر جان، تو هنوز اول راهی! بايد طاقت داشـته باشـی. خداونـد هميشـه بـاصابرين است. نميدانی، وقتی صبر ميكنی و در زمان خودش مشكل حل شـود،چه لذتی ميبری. توكل به خدا داشته باش. هـر چـه خيـر در آن اسـت، بـه تـوميرسد.
به سه راهی نقده كه رسيدند، به راننده اشاره كرد بايستد. جوان راننده ترمز كرد وكشيد كنار جاده. بروجردی به او گفت: «داوود جان، تو ديگر برگرد».
ـ نه، نميشود. من با شما می آيم. هر جا كه برويد!
ـ نه داوود جان، تو برو اروميه پيش جلالی. بگو آن مسئله ای كه ديروز صـحبتش را كرديم، پيگيری كند.
داوود با لحن اندوهباری گفت: «آخر جلالی سفارش كرد در هيچ شرايطی از شماجدا نشوم».
ـ خب، حالا من ميگويم برو اروميه. حرف مرا گوش نميكنی
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#محرم🖤
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت54 بروجردی کمی شيشه را پايين كشيد و با محبت گف
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت55
داوود درمانده مانده بود كه چه كند. نگران بود. دلهره بر دلش سنگينی ميكرد. درطول مسير لحظه ای چشم از بروجردی برنداشته بود. همه جا مواظبش بود. او كـه همه جا و در همه سفرها سفارش به خواندن آيت الكرسی ميكرد، در ايـن مسـيرخودش دعا نخوانده بود. به ياد حرف محمد افتاد. اولين روزهايی كـه راننـده اوشده بود، به داوود سفارش كرده بود: «هر جا كه ميروی، حتماً آيـت الكرسـی رابخوان».
داوود پرسيده بود: «خب، اين بچه هايی كه هميشه ميخوانند، اما بـاز هـم شـهيدميشوند چی؟»
بروجردی گفته بود: «آن روز حتماً يادشان رفته...».
داوود آهی كشيد؛ نگاه كن، امروز خود محمد فراموش كرده است. در طول مسيرچند بار اراده كرده بود، به محمد تذكر بدهد كـه آيـت الكرسـی را بخوانـد امـاخجالت كشيده بود. چند لحظه دودل ايستاد و محمد را نگاه كرد. اما نگاه محمـد
با نفوذتر بود و داوود سرش را پايين انداخت و برگشت. نميخواست محمد فكركند كه او به حرفش گوش نميكند.
وقتی داوود به اروميه رسيد، جلالی با ديدن او تعجب كرد.
ـ داوود ! تو اينجا چه ميكنی؟ محمد كو؟ مگر نگفتم تنهايش نگذار!
داوود با صدای لرزانش گفت: «اصرار كرد بيايم پيش شـما. گفـت مسـئله ای كـه ديروز صحبتش را كرديم، حتماً پيگيری كنيد».
داوود اين را گفت و رفت طرف تلفن. جلالی پرسيد: «ميخواهی به كسـی زنـگ بزنی؟»
ـ نگرانم. ميخواهم زنگ بزنم مهاباد. از حال محمد بپرسم.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#محرم🖤
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت55 داوود درمانده مانده بود كه چه كند. نگران بود
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت56
چرا، آخر مگر اتفاقی افتاده؟
ـ آخر امروز تا سه راهی نقده مـواظبش بـودم. محمـد بـر خـلاف هميشـه كـه آيت الكرسی ميخواند، امروز فراموش كرد. آن قدر سرش به حرفها و درددلهـای آن پاسدار گرم بود كه فراموش كرد.
در سه راهی نقده، وقتی بروجردی داوود را پياده كـرد، خـودش نشسـت پشـت ماشين و حركت كرد. سه نفر ديگر عقب نشسته بودند. جاده خاكی بـود و پـر ازدستانداز و محمد آهسته ميراند. بيشترْ منطقه را نگاه ميكرد. بـه نزديكی های پادگان شهيد شاه آبادی كه رسيد، دستاندازها بيشتر شد. محمد باز هم سرعت راكم و كمتر كرد. كمي جلوتر به آبگيـر كـوچكی رسـيدند. ماشـين اول گذشـت.
بروجردی هم پشت سر آن وارد آبگير شد امـا در همـان لحظـه انفجـاری عظـيم ماشين را به هوا برد و تكه پاره های آن به گوشه و كنار افتاد. مين ضد تانك بـود.
از جمع چهار نفری كه داخل ماشين محمد بودند، تنها او به شدت مجـروح شـد.
بچه ها پايين پريدند و خواستند كاری بكنند اما
محمد...
خبر مثل برق و باد در كردستان پيچيد. جلالی، سرهنگ آبشناسان، ايزدی، استاندارو فرماندهان سپاه و ارتش، به بيمارستان اروميه آمدند. عده زيادی خون دادند تـااگر محمد به خون نيازداشت، آماده باشد. در ميان هياهو و نگرانی مردم هليكوپتربر زمين نشست. همه هجوم بردند؛ در اين چند ساعت انتظار، حرفهـا، سـخنان وحركات عجيب اين چند روزه محمد را به خاطر آورده بودند. در اين چند روز، ازهمه حلاليت خواسته بود. همه را سفارش كرده بود كه با مـردم مـدارا كننـد.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#محرم🖤
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت56 چرا، آخر مگر اتفاقی افتاده؟ ـ آخر امروز تا
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت57
دركردستان بمانند و ... . ايزدی صبح را به ياد آورد. صـورت او را بوسـيده بـود وحلاليت طلبيده بود. بعد هم سفارش تيپ ويژه شهدا، بچه ها وكردستان را كـرده بود. ايزدی به گريه افتاد. اين حرف محمد هنوز در گوشش بود.
ـ حاجی جان، نميخواهم به خاطر من كارها را ول كنيد بياييد دنبال جنازه مـن،برويد...
برانكارد را از هليكوپتر بر زمين گذاشتند. جلالی و ايـزدی دو طـرف آن ايسـتاده بودند اما هيچ كدام جرأت نداشتند پارچه را از روی صورت محمد پس بزنند. درهمين لحظه،كسی كنار جنازه محمد نشست و پارچه را پس زد. جلالی بـه چهـره
بروجردی نگاه كرد. همان لبخند هميشگی را بر لب داشت. انگار در آن حالت هم داشت سفارش ميكرد: «كردستان را تنها نگذار!»
با ديدن خونِ تازه كه موهای بلند محمد را خـيس كـرده بـود، همـه روی زمـين نشستند. صدای گريه و زاری جمعيت بلند شد.
همه در اين فكر بودند كه چه كنند. بايد با فرماندهشان ميرفتند. اما او كه از پيش سفارش كرده بود كردستان را تنها نگذاريد. نه ميتوانستند پيكر خونينش را تنهـابگذارند و نه اينكه به حرفش عمل نكنند.
محمد، تنهای تنها به آسمانها رفته بود:)
The end:)
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#محرم🖤
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️