عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سی‌ودوم احمد آهسته بینی ام را کشید و گفت:
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد نفس عمیقی کشید و گفت: حیف وسط خیابونیم دست و بالم بسته است وگرنه... سرم را بالا آوردم و با خنده پرسیدم: وگرنه چی؟ احمد خندید و گفت: وگرنه شو اولین فرصت بهت نشون میدم عروسک قشنگم به رویش لبخند زدم و نگاه دزدیدم. احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت: هنوز تا قرار مدارمون با آقات سه ساعت وقت داریم. تو این سه ساعت کجا بریم؟ شانه بالا انداختم گفتم: نمی دونم هر جا شما دوست داری فقط شلوغ نباشه احمد با شیطنت از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت: باشه عروسکم الان می برمت یه جایی خودم باشم و خودت. نه تنها از حرفش نترسیدم و خجالت نکشیدم حتی خوشحال هم شدم. دلم می خواست برای ساعتی هم که شده دو نفره با هم تنها باشیم. من باشم و او و زمزمه های محبتش. من باشم و او و همه احساسات قشنگش هرگز فکرش را هم نمی کردم از این همه استرسی که دیروز داشتم، از آن همه گیجی و سردرگمی به این آرامش، به این حساس و به این عشق برسم. احمد جادوگر نبود اما با محبت هایش با همان نگاهش با همان لبخندی که به لب داشت مرا جادوی خودش کرده بود. با این که هنوز یک روز هم از محرمیت مان نگذشته بود احساس می کردم در این دنیا هیچ کس را بیشتر از او دوست ندارم و نخواهم داشت. گاهی به او نگاه می کردم و دوباره از عشق سرمست می شدم. با خودم فکر و خیال می کردم و با او بودن چه خیال شیرینی بود. در افکار و رویاهایم غرق بودم و احمد رانندگی می کرد. نپرسیدم کجا می رود از ظاهر اطراف مان مشخص بود به خارج از شهر می رویم. نمی دانم چقدر گذشته بود و چه قدر تا مقصد فاصله داشتیم که کنار جاده نگه داشت. پرسیدم: رسیدیم؟ کمی روی صندلی اش کش و قوس آمد و گفت: نه هنوز _پس چرا وایستادین اتفاقی افتاده؟ به چشمانش دست کشید و گفت: نه قربونت برم. یکم خوابم گرفت. این بیدار موندن دیشب باعث شد احساس خواب آلودگی کنم. در ماشین را باز کرد و پیاده شد. کمی بدنش را کش و قوس داد و از من پرسید: نمیای پایین؟ سر تکان دادم و گفتم: نه ممنون _چیزی می خوری؟ به دور و اطرافم نگاه کردم و گفتم: مگه وسط این بیابون چیزی برای خوردن پیدا میشه؟ به رویم خندید و گفت: الان برات میارم عروسکم. صندوق ماشینش را باز کرد و دو پاکت از درونش برداشت و به دست من داد. روی صندلی اش نشست و گفت: باز کن بخوریم. یکی از پاکت ها تخمه و دیگری آجیل بود. به او تعارف کردم و او هم مشتی تخمه برداشت. نخود چی بادام برداشتم و پرسیدم: اینا رو کی گرفتین؟ به سمتم چرخید و دستش را روی پشتی صندلی ام حائل کرد و گفت: اینا رو حدود یه ماه پیش که می خواستم برم تبریز برای تو راهم گرفتم ولی قسمت نشد برم شما رو دیدم دلم لرزید و از سفر موندم. اینام موند تو ماشین تا امروز که قسمت شد با شما بخورم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•