#رمان
#معبود_آخر
#پارت_ششم
خودم را کمی آرام نشان دادم تا خانمی که همراه من آمده بود مرا تنها بگذارد💔🖤
مرا که آرام دید بعد از چند سوال کوتاه از پرسیدن حالم از پیشم رفت ...
اما یک چیزی نظرم را جلب کرده بود که چرا آن خانم روسری داشت !👀
اصلا برای چه روسری سر کرده بود ؟!🤔
< منم تو این هیری ویری به فکر روسری اون خانمما 😒 باباااااام😖😭 >
دوباره گریه ام گرفت 🥺 ... اما سعی کردم خودم را کنترل کنم تا به بیمارستان راهم دهند ... 💔
به طرف اتاق عمل رفتم 🏃🏻♀
همان موقع پرستاری از اتاق بیرون آمد ...👨🏻⚕
جلوی راهش سد شدم و گفتم :
بابام ... کجاس ؟ ... دخترشونم ... مَ
حرفم را قطع کرد و گفت :
_ حالشون خیلی وخیمه دعا کنید 😞
چشمانش نشان میداد چیزی را از من پنهان میکند اما
با این حرفش انگار دنیا روی سرم خراب شد ...
روی زمین نشستم و دست هایم را جلوی صورتم گرفتم و گریه کردم 😭
گرمی دست کسی را روی شانه ام احساس کردم 🤔
اشک هایم را که باعث تار دیدن اطرافم شده بود پاک کردم 👀
_ اینجا چیکار میکنی دخترم ؟
زنی با قد متوسط و چشم و موهایی مشکی رو به رویم نشسته بود 👩🏻
_ بابام ... تو اتاق علمه ... حالش چطوره ؟
لباس سفیدش پرستار بودنش را نشان میداد .
دستی روی گونه های سرخم کشید و گفت : _عزیزم دعا کن 😇
ناگهان پرستار های داخل اتاق عمل یکی یکی بیرون آمدند ...
با ترس به خانم پرستار نگاه کردم و گفتم : چی شده ؟ چرا دارن میان بیرون ؟ بابام ؟ بابام کجاست ؟
با شماااامم بابام کجاست 😭💔
پرستار مرا در آغوشش گرفت و فشرد و بعد از چند لحظه گفت :
_ خدا با تو اِ عزیزم ... تو تنها نیستی ...
صدایش بغض داشت که میخواست آن را پنهان کند ...
خودم را از بغلش بیرون کشیدم و با اشک هایی که درون چشمانم جمع شده بود گفتم :
بابام ...
باباااا منو تنها نذار 😭😭💔
خودم را در بغلش انداختم و با هم گریه کردیم ...
دلیل گریه اش را نمیدانستم ¿¡
شاید میخواست همدردی کند 😞
__________________✨
یاد کاترین افتاده بودم ...😱