خودم را کمی آرام نشان دادم تا خانمی که همراه من آمده بود مرا تنها بگذارد💔🖤 مرا که آرام دید بعد از چند سوال کوتاه از پرسیدن حالم از پیشم رفت ... اما یک چیزی نظرم را جلب کرده بود که چرا آن خانم روسری داشت !👀 اصلا برای چه روسری سر کرده بود ؟!🤔 < منم تو این هیری ویری به فکر روسری اون خانمما 😒 باباااااام😖😭 > دوباره گریه ام گرفت 🥺 ... اما سعی کردم خودم را کنترل کنم تا به بیمارستان راهم دهند ... 💔 به طرف اتاق عمل رفتم 🏃🏻‍♀ همان موقع پرستاری از اتاق بیرون آمد ...👨🏻‍⚕ جلوی راهش سد شدم و گفتم : بابام ... کجاس ؟ ... دخترشونم ... مَ حرفم را قطع کرد و گفت : _ حالشون خیلی وخیمه دعا کنید 😞 چشمانش نشان میداد چیزی را از من پنهان میکند اما با این حرفش انگار دنیا روی سرم خراب شد ... روی زمین نشستم و دست هایم را جلوی صورتم گرفتم و گریه کردم 😭 گرمی دست کسی را روی شانه ام احساس کردم 🤔 اشک هایم را که باعث تار دیدن اطرافم شده بود پاک کردم 👀 _ اینجا چیکار میکنی دخترم ؟ زنی با قد متوسط و چشم و موهایی مشکی رو به رویم نشسته بود 👩🏻 _ بابام ... تو اتاق علمه ... حالش چطوره ؟ لباس سفیدش پرستار بودنش را نشان میداد . دستی روی گونه های سرخم کشید و گفت : _عزیزم دعا کن 😇 ناگهان پرستار های داخل اتاق عمل یکی یکی بیرون آمدند ... با ترس به خانم پرستار نگاه کردم و گفتم : چی شده ؟ چرا دارن میان بیرون ؟ بابام ؟ بابام کجاست ؟ با شماااامم بابام کجاست 😭💔 پرستار مرا در آغوشش گرفت و فشرد و بعد از چند لحظه گفت : _ خدا با تو اِ عزیزم ... تو تنها نیستی ... صدایش بغض داشت که میخواست آن را پنهان کند ... خودم را از بغلش بیرون کشیدم و با اشک هایی که درون چشمانم جمع شده بود گفتم : بابام ... باباااا منو تنها نذار 😭😭💔 خودم را در بغلش انداختم و با هم گریه کردیم ... دلیل گریه اش را نمیدانستم ¿¡ شاید میخواست همدردی کند 😞 __________________✨ یاد کاترین افتاده بودم ...😱