#دلآرام_من💛✨
#قسمت_نود_و_پنج
از عمه میپرسد:
شما چی؟
عمه هم عجله ندارد.
حامد لبخند میزند:
چه خوب! پس امروز که من زودتر بیدار
شدم میرسونمتون.
از قیافه اش پیداست حرفی دارد یا میخواهد دسته گل به آب بدهد.
عمه مینشیند جلو و من عقب، راه میافتد. تمام راه درباره در و دیوار حرف میزند!
شاید میترسد برود دور و بر موضوع اصلی اش!
عمه زودتر از من خسته میشود:
چی
میخوای بگی؟
تا برسیم به مدرسه عمه، بازهم من من میکند، جلوی در مدرسه می ایستد.
عمه غر
میزند: میگی یا برم؟
حامد دستانش را به علامت تسلیم بالا میآورد:
چشم... چشم... به شرطی که قول
بدین کتکم نزنین!
عمه فقط نگاه میکند؛ از آن نگاه های مادرانه ای که باعث میشود همه چیز را لو
بدهی.
میگویم:
حامد بگو دیگه، دوباره چه غلطی کردی؟
لبخند میزند:
من که بچه گلی ام، هیچ غلطی نمیکنم، ولی داعش غلطای اضافه
کرده، باید بریم ادبش کنیم.
عمه اخم میکند.
حامد جرأت پیدا کرده و محکم تر ادامه میدهد:
یه ماموریت
کوچولوئه توی سوریه! خودمو کشتم تا اینو بگم!
امروز ساعت 9 پرواز دارم.
خواستم
خداحافظی کنم، بگم خوبی بدی دیدین حلال کنین...
#ادامہ_دارد........
#نویسنده_فاطمه_شکیبا
#اللهمعجللولیڪالفرج