رمان بهار💞💞💞
#بهار
به موبایل نگاه میکردم که بنفشه گفت:
-گوشی رو میدی زنگ بزنم عمه بگم رسیدم.
نگاهم به سمت صورت ظریفش کشیده شد.
-بزار من زنگ بزنم، هم تشکر کنم که اجازه داد تو بیای و هم اینکه بگم تو رسیدی.
سر تکون داد و بلند شد. همزمان مهگل با یه سینی فنجون وارد سالن شد. به بنفشه ایستاده نگاه کرد و گفت:
-بشین عزیزم، برات نسکافه آوردم.
-ممنون، برم لباسم رو عوض کنم.
به من نگاه کرد و گفت:
-کجا عوض کنم؟
به اتاق اشاره کردم.
-اونجا.
به طرف چمدونش رفت. دستهاش رو گرفت و بلندش کرد. مهیار سریع ایستاد.
-بزار من بلند کنم، سنگینه.
بنفشه دسته رو رها کرد و گفت:
-چرخهاش کثیفه، نمیخوام تو خونه بکشم، وگرنه خودم میتونستم.
بنفشه بزرگ شده بود و مثل یه خانم رفتار میکرد، فقط نمیدونم چرا بهش میگفتند زبون دراز، اون که خیلی عادی بود.
شاید اطرافیان، به اندازه همین اندازه هم، جواب دادن از طرف یه دختر رو نمیپسندیدند.
به صفحه موبایل نگاه کردم و شماره عمه رو گرفتم. گوشی رو سریع برداشت، انگار منتظر بود.
-الو.
-سلام عمه، خوبید؟
-سلام عمه جان، شما خوبید، بنفشه رسید؟
صداش ذوق داشت. لبخند زدم و گفتم:
-بله، همین الان رسید، میخواست به شما زنگ بزنه، من گفتم بره لباس عوض کنه. بعدم خودم زنگ زدم تشکر کنم که اجازه دادید.
-دیگه شما خواهرید، به هم احتیاج دارید. من کیم بخوام جلوش رو بگیرم.
-آخه خودش دلش شور حسام رو میزنه.
نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت:
-اون بلده زندگی خودشو جمع کنه. یعنی چی دختر جوون رو تو خونه حبس کرده که این امانته، بهش میگم بهارم دست بابات امانت بود، ماشالا هم درس خونده، هم الان دکتره، میگه اینم درس بخونه من کاریش ندارم ولی مگه میشه من این بچه رو نگهش دارم و نزارم بره با دیگران رفت و آمد داشته باشه.
خندیدم و گفتم:
-حالا حالش خوبه؟
-کی، حسام؟
و بعد خودش جواب داد:
-آره خوبه.
-بنفشه گفت فریبا به سلامتی رفته زیارت امام رضا.
-چند دقیقه است رسیده؟
-چطور؟
-آخه هنوز نیومده شروع کرده به حرف این و اونو زدن.
-عمه چیزی نگفت، حال حسام رو پرسیدم ازش، گفت خوبه و زن و بچهاش رفتن مشهد.
و بعد خودم رو زدم به اون راهو گفتم:
-مگه چیزی شده، عمه دلم شور زد.
-نه عزیزم، چیزی نیست. نگران نشو.
-نه دیگه، الان نگران شدم.
-ای بابا دختر جان! پدر فریبا ثبت نام کرده بود که کاروانی بره مشهد، فریبا هم گفت منم میخوام برم. حسامم خودش نمیتونست بره، زن و بچهاش رو فرستاد. نگرانی نداره
عمه نمیخواست که من چیزی از ماجراهای شیراز بدونم. با حضور بنفشه که فقط،پالتوش رو در آورده بود و روسریش رو عوض کرده بود، نگاهش کردم.
میخواست گوشی رو ازم بگیره. خوش و بشی با عمه کردم و گوشی رو بهش دادم.
به سینی روی میز نگاه کردم. همونطور که مهگل میگفت نسکافه بود. نمیدونستم مهیار کجاست. سر و صداها از توی آشپزخونه میگفت که انگار به جمع خواهر و مادرش پیوسته.
به بنفشه نگاه کردم. فقط لب میزد:
-چشم، باشه، حواسم هست و بعد با یه خداحافظی قطع کرد.
لبخندی به من زد و گفت:
-داشت سفارش میکرد که این کار رو کن اون کار رو نکن.
به اشپزخونه نگاه کرد و گفت:
-ولش کن این حرفها رو، بیا بریم یه جا، بهت بگم شیراز چه خبرایی هست. عمه گفته نگو، ولی تو خواهرمی، اشکال نداره تو بدونی.
با حضور مهیار و ظرف میوهای که دستش بود، صاف نشست و گفت:
-ای بابا آقا مهیار، یه دقیقه اومدیم خودتون رو ببینیم، همهاش تو آشپزخونه بودید.
مهیار ظرف رو روی میز گذاشت. خندید و گفت:
-فقط مونده تو بهم متلک بندازی. اصلا آره، من زن ذلیل.
هر سه خندیدیم. بنفشه گفت:
-یه بار اینو به داداش حسام گفتم.
نمایشی لب گزید و گفت:
-ولش کن، بیایید به این خاطره فکر نکنیم.
تصور قیافه حسام بعد از شنیدن این جمله اینقدر خنده دار بود که نتونستم جلوی قهقههام رو بگیرم.
با صدای زنگ تلفن مهیار، گوشی رو از جیب کتش بیرون کشید. لبخند،زد و گفت:
-چه حلال زاده، شخص شخیص حسام خان!
بنفشه به آنی ساکت شد. خندهام رو جمع کردم و گفتم:
-همونقدر که تو خواهر اونی، خواهر منم هستی، تازه بیشتر خواهر منی، چون قیافهات کپیه مامانه.
لبخند زد و جاش رو عوض کرد و کنارم نشست. دستم رو گرفت و به مهیار که با حسام سلام و احوال پرسی میکرد خیره شد.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم