#پارت482
مامان کمی این دست و اون دست کرد و گفت:
-من یه دقیقه میرم، الان برمیگردم.
بابا به سیا اشاره کرد.
سیا بلند شد و دنبال مامان راه افتاد.
مامان راه نرفته رو برگشت و رو به بابا گفت:
-من نیاز به محافظ ندارم.
بابا جوابش رو نداد.
مامان قدمی برداشت و سیا هم پشت سرش.
مامان برگشت و این بار یا صدای بلندتر گفت:
-واقعا چرا متوجه نمیشی؟ دارم فارسی حرف میزنم.
بابا نگاه از زخم روی دستش گرفت و رو به مامان گفت:
-حوصله یه دردسر دیگه رو ندارم. پس فعلا باید تحملم کنی.
مامان میدونست که بحث با پرویز اصلانی بی فایده است، پس با تمام حرصش چیزی نگفت و رفت.
سیا هم به دنبالش قدم برداشت.
پرستار کمی به دست بابا رسید و رفت.
بابا گوشیش رو برداشت.
لب تخت نشستم.
روی اسمهای مخاطبین اسم سیا رو لمس کرد.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و گفت:
-کجا رفت؟
-بمون همونجا.
از روی تخت بلند شد و به طرف پنجره رفت.
گوشی رو پایین کشید و به نقطهای خیره شد.
از جام بلند شدم و کنار بابا ایستادم.
رد نگاه بابا رو دنبال کردم و به جایی رسیدم که...
اون مرد کی بود که رو به روی مادرم ایستاده بود؟
به نورای تو بغل مامان نگاه کردم. بچه پیش این مرد بوده؟
-این یارو کیه؟
بابا آروم و زیر لب گفت:
-راز مامانت.
نگاهم کرد.
آه کشید و گفت:
-چند ماهی هست باهاش آشنا شده. اسمش «ناصر صدارتیِ».
دوباره به اون صحنه نگاه کردم.
از همین فاصله لبخند مامان رو میدیدم.
ناصر صدراتی؟
یادمه بابا هم چند روز پیش، دقیقا این اسم رو پرسیده بود و میخواست بدونه که من میشناسمش یا نه.
لب و لوچهام آویزون شده بود.
من که مخالف نبودم، چرا مامان از من مخفی کرده بود؟
#الف_علیکرم
#کپی_حرام