#پارت418 🌘🌘
لب هام رو به هم فشار دادم و ماشین رو به حرکت در آوردم.
دلم می خواست فضای ماشین رو عوض کنم. کمی فکر کردم و گفتم:
-سینا تو دنبال شکیبا می گشتی. پیداش کردی؟
-نه.
-من پسرش رو امروز دیدم. نزدیک آموزشگاه تو ترافیک مونده بود.
سینا نگاهی به من کرد و گفت:
-پسرش؟ مطمئنی؟
-آره. من این پدر و پسر رو خیلی وقته میشناسم. شوهر خاله سولمازه دیگه. حتی یه سری عکس خودشو سولماز رو بهم نشون داد. بهم می گفت تو خیلی شبیه سولمازی.
چشم های سینا گرد شده بود.
-تو مطمئنی اون پسر داره؟
-آره بابا! اسمش سینا شکیباست. دور از جونت هم اسم توعه، ولی بهش میگن ماهان.ـیه عوضی هیزیه که...
مکثی کردم و گفتم:
- یه بار دیگه هم بهت گفتم اینو. اصلا تو چرا داری دنبال شکیبا می گردی؟ این شکیباها آدمای خوبی نیستنا.
پوزخند زدم:
-حسابش رو بکن، مال بهرام خان رو دو دره کرده بود. تا آخرش خودت بخون دیگه!
-پسرش چند سالشه؟
-نمی دونم دقیق، ولی احتمالا هم سن تو و بهزاده.
سینا اخم کرد و زیر لب گفت:
-هر جور حساب می کنم نمیشه...
دست توی جیبش کرد و موبایلش رو در آورد.
صفحه اش رو روشن کرد. انگشتش تند تند روی صفحه تکون می خورد.
موبایل رو به طرفم گرفت.
-این عکس جوونیهای شکیباست. این بود؟
نگاهی به عکس انداختم. اینطوری نمیشد.
ماشین رو گوشه ای پارک کردم و موبایل رو ازش گرفتم. کمی به عکس نگاه کردم. شکیبا نبود.
-ولی این عکس شکیبا نیست. شاید این شکیبا اونی که من می شناسم نیست. اسم کوچیکش وحیده؟
-آره. وحید شکیبا. پسرشم می شناسم، اصلا اون چیزی که تو می گی نیست.
گوشی رو بهش پس دادم.
-این اطراف یه بستنی فروشی هست. بریم؟
سینا گوشی رو توی جیبش گذاشت. سری تکون داد و پیاده شد.
پیاده شدم و ریموت رو زدم و با سینا همراه شدم. به بستنی فروشی رسیدیم.
جلوی پیشخون ایستادیم و دو تا هویج بستنی سفارش دادیم.
منتظر ایستادیم. سینا تو فکر بود. اخم کرده بود و چیزی نمی گفت.
فروشنده سینی حاوی آب هویج بستنی رو به طرف سینا که به پیشخون نزدیک تر بود گرفت. ولی سینا اصلا حواسش نبود.
-داداش...داداش! بگیر، ای بابا!
آستین لباسش رو کشیدم. حواسش جمع شد و به من نگاهی کرد.
با سر به فروشنده اشاره کردم.
خیلی سریع به خودش اومد و سبنی رو گرفت.
مرد مغازه دار نگاهی به من کرد و به سینا گفت:
-عاشقی داداش؟
سینا لبخندی زد.
-معلومه؟
-حسابی!
-یکی هست. حالا تا خدا چی بخواد.
نمی دونم چرا لبخند به لبم اومد. لیوان هویج و بستنی رو از سینی برداشتم و به طرف نزدیک ترین میز خالی مغازه رفتم.
سینا، دلبسته کی شدی؟