eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی‌فهمید، تا فردا صبح هم مثل جغد نگاهش می‌کردم نمی‌فهمید. پس آروم گفتم: -می‌شه پولش رو بدی؟ من پول نیاوردم. انگار مثلا جمله فلسفی گفته بودم، خیره و عمیق نگاهم می‌کرد. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم. شاکی لب زد: -چی شده؟ -پول. تازه دوزاریش افتاد. از صف مردونه جدا شد و به طرفم اومد. از جیبش دسته پولی در آورد و گفت: -پنج تا برداشتی؟ زیاد نیست؟ خودم رو از تنگ و تا ننداختم که مثلا آدم حواس جمع و کار بلدی هستم. -برای تو هم برداشتم. بعدم چرا زیاد؟ غذا نونی می‌خوریم. توجیه آورده بودم. پول رو داد. نون‌ها رو جمع کرد. یکی از پشت سرمون گفت: -خوبه دیگه، خانوادگی میان نونوایی. صدا مردونه بود. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: -به عشقت بگو شب زود بخوابه، که صبح دو تایی بیایید نونوایی که بی نصیب نمونی. نون‌ها رو دسته کردم و از نونوایی فاصله گرفتم. صفا کنارم ایستاد. -بده من. نون‌ها رو گرفت و گفت: -چرا جواب همه رو می‌دی؟ -که فکر نکنن لالم. -خب فکر کنن، مگه چی می‌شه؟ چیزی نمی‌شد ولی من عادت نداشتم کسی رو بی جواب بزارم. نگاهش کردم و دوباره مسخ همون کلمه دو حرفی شدم؛ «تو». تویی که من بودم و منی که برای صفا مفهوم عشق داشتم؛ عشقی بی قید و شرط. ولی چرا؟ من حتی ایده‌آل‌های خانواده‌اش رو هم نداشتم. مثلا اونها همه چادری بودند. من توی دو سه هفته حتی یک تار موی پریچهر رو هم ندیده بودم. ناخواسته دستم به طرف موهام رفت. اهل قر و فر نبودم، موهام خودشون دایم تو کوچه و خیابون سرک می‌کشیدند. موهام رو به داخل فرستادم. نگاهم به مسجد افتاد. خجسته اهل نماز بود و من حتی وضو گرفتن بلد نبودم. خونه داریم هم که نگم. هنوز نگاه خجسته به رد پای صفا روی سرامیک‌های گرد گرفته خونه تو ذهنم بود. سرکه و آبغوره رو از هم تشخیص نمی‌دادم. حالا داشتم برای آشپزی تلاش می‌کردم، ولی پس باقی چیزها چی! به صفا نگاه کردم. یه تیکه نون کنده بود و سعی داشت نصفش کنه. قطعا با یه دست سخت بود. تکه نون رو گرفتم و کاری رو که می‌خواست انجام دادم. نون رو بهش دادم، تکه بعد رو برای خودم برداشتم. گازی به نون تازه زدم. صفا همه این اشکالهای من رو می‌دونست و من از نظرش عشق بودم. اون من رو همین طوری دوست داشت. من چرا اون رو دوست داشتم. چون متفاوت بود؟ مثل گل رز سفید که خاص بود؟ باید دلیلش رو پیدا می‌کردم. لبخند زدم و گفتم: -سوالاتت تموم شد؟
بهار🌱
#پارت417 به کلاسم رفتم. تمام مدت سر کلاس به درخواست آقای روزبان فکر می‌کردم. دلم می‌خواست قبول کنم،
🌘🌘 لب هام رو به هم فشار دادم و ماشین رو به حرکت در آوردم. دلم می خواست فضای ماشین رو عوض کنم. کمی فکر کردم و گفتم: -سینا تو دنبال شکیبا می گشتی. پیداش کردی؟ -نه. -من پسرش رو امروز دیدم. نزدیک آموزشگاه تو ترافیک مونده بود. سینا نگاهی به من کرد و گفت: -پسرش؟ مطمئنی؟ -آره. من این پدر و پسر رو خیلی وقته می‌شناسم. شوهر خاله سولمازه دیگه. حتی یه سری عکس خودشو سولماز رو بهم نشون داد. بهم می گفت تو خیلی شبیه سولمازی. چشم های سینا گرد شده بود. -تو مطمئنی اون پسر داره؟ -آره بابا! اسمش سینا شکیباست. دور از جونت هم اسم توعه، ولی بهش می‌گن ماهان.ـیه عوضی هیزیه که... مکثی کردم و گفتم: - یه بار دیگه هم بهت گفتم اینو. اصلا تو چرا داری دنبال شکیبا می گردی؟ این شکیباها آدمای خوبی نیستنا. پوزخند زدم: -حسابش رو بکن، مال بهرام خان رو دو دره کرده بود. تا آخرش خودت بخون دیگه! -پسرش چند سالشه؟ -نمی دونم دقیق، ولی احتمالا هم سن تو و بهزاده. سینا اخم کرد و زیر لب گفت: -هر جور حساب می کنم نمی‌شه... دست توی جیبش کرد و موبایلش رو در آورد. صفحه اش رو روشن کرد. انگشتش تند تند روی صفحه تکون می خورد. موبایل رو به طرفم گرفت. -این عکس جوونیهای شکیباست. این بود؟ نگاهی به عکس انداختم. اینطوری نمی‌شد. ماشین رو گوشه ای پارک کردم و موبایل رو ازش گرفتم. کمی به عکس نگاه کردم. شکیبا نبود. -ولی این عکس شکیبا نیست. شاید این شکیبا اونی که من می شناسم نیست. اسم کوچیکش وحیده؟ -آره. وحید شکیبا. پسرشم می شناسم، اصلا اون چیزی که تو می گی نیست. گوشی رو بهش پس دادم. -این اطراف یه بستنی فروشی هست. بریم؟ سینا گوشی رو توی جیبش گذاشت. سری تکون داد و پیاده شد. پیاده شدم و ریموت رو زدم و با سینا همراه شدم. به بستنی فروشی رسیدیم. جلوی پیشخون ایستادیم و دو تا هویج بستنی سفارش دادیم. منتظر ایستادیم. سینا تو فکر بود. اخم کرده بود و چیزی نمی گفت. فروشنده سینی حاوی آب هویج بستنی رو به طرف سینا که به پیشخون نزدیک تر بود گرفت. ولی سینا اصلا حواسش نبود. -داداش...داداش! بگیر، ای بابا! آستین لباسش رو کشیدم. حواسش جمع شد و به من نگاهی کرد. با سر به فروشنده اشاره کردم. خیلی سریع به خودش اومد و سبنی رو گرفت. مرد مغازه دار نگاهی به من کرد و به سینا گفت: -عاشقی داداش؟ سینا لبخندی زد. -معلومه؟ -حسابی! -یکی هست. حالا تا خدا چی بخواد. نمی دونم چرا لبخند به لبم اومد. لیوان هویج و بستنی رو از سینی برداشتم و به طرف نزدیک ترین میز خالی مغازه رفتم. سینا، دلبسته کی شدی؟
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت417 هوا کاملا تاریک شده بود. یه نگاهم به ساعت بود و یه نگاهم به ثریا. خ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 عمه که نصف هیکلش از بالای اپن مشخص بود، سرش رو به معنی فهمیدم تکون داد و به سمت گاز رفت. در قابلمه رو برداشت و گفت: - تو این سگ بزن شغال برقص ما، خدا تو را از آسمون نازل کرد، وگرنه کی حواسش به غذا بود. نگار لبخند زد. به امیرعباس که سرش رو میون بازوم گرفته بودم، نگاه کردم و گفتم: - می‌خوای بریم تو کتابخونه؟ سرش رو ریز تکون داد. -فقط نباید به چیزی دست بزنی، خب؟ باز سرش رو ریز تکون داد. لبخندم حکم تاییدی بود برای بیرون اومدنش از بغلم. دستم رو گرفت و با احتیاط به مادرش نگاه کرد. کنار من قدم برمی‌داشت. عمه گفت: - دستت بشکنه ثریا، زورت به باباش نرسید بچه رو زدی، این طفلک چه گناهی کرد آخه! ثریا پایین تونیک بافتش رو توی مشتش گرفته بود و به پایه مبل زده بود. با این اعصاب خراب، خدا فقط به اون بچه رحم کنه. کلید رو از جیب شلوارم درآوردم و در اتاق رو باز کردم. امیر عباس به داخل اتاق جست زد. پشت سرش وارد اتاق شدم و در رو بستم. با شیطنت به کتاب‌ها نگاه می‌کرد، اصلاً انگار نه انگار که پشت در این اتاق مثل موش نشسته بود. به سمت قفسه کتاب‌ها رفت. -عا...عا! نگاهم کرد و من گفتم: -قول دادی دست نزنی. اینا هیچ کدوم تو سن تو نیست، به دردتم نمی‌خوره. سر جاش ایستاد و گفت: - پس من چیکار کنم؟ روی میز رو نگاه کردم و گفتم: - نقاشی دوست داری؟ -بلد نیستم. اعصاب خرابی‌های ثریا و تنش‌هاش با کبری و شهرام روی رفتارهاش با این بچه هم تاثیر گذاشته بود. پسر شش ساله‌ای که قرار بود تو سال تحصیلی جدید وارد پیش دبستانی بشه، دو تا خط ساده رو نمی‌تونست درست بکشه. خودکار و کاغذی برداشتم و جلوش روی میز گذاشتم. - بیا من یادت میدم. جلو اومد، خودکار رو برداشت. دستش رو گرفتم و روی برگه یه دایره کشیدم. به اثرش نگاه کرد و با ذوق گفت: - گردلیه! به ذوقش خندیدم. لپش رو محکم بوسیدم و گفتم: - چی می‌خواستی به مامانت بگی که یهو قاطی کرد؟ نگاهم نکرد و دوباره سعی کرد یه دایره روی کاغذ بکشه. خیلی گرد نشد ولی امیر ذوق کرد. -ببین. -یاد گرفتیا! خب حالا که کشیدی بگو. نگاهم کرد و گفت: - سیگار بَده؟ به چشم‌های گردش نگاه کردم و گفتم: - خودت چی فکر می‌کنی؟ به دایره کج و کوله‌ای که سعی داشت بکشه نگاه کرد و گفت: - همه میگن بده، ولی هم بابا اصغر می‌کشه، هم دایی حسین، هم یه عالمه آدم دیگه. چی گفت؟ حسین؟ باید آروم می‌بودم که امیر حرف بزنه، اگر می‌ترسید لام تا کام زبونش رو باز نمی‌کرد. - دایی حسین کی سیگار کشید که تو دیدی؟ - امروز بالا پشت بوم، یواشکی می‌کشید من دیدمش. خودکار رو تو دهنش گذاشت و ادای سیگار کشیدن حسین رو درآورد و گفت: - اینجوری. دودش میومد بیرون گردی گردی می‌شد. منو که دید از الکی گفت بخار دهنم بوده، سردِ هوا، بخار میاد بیرون از دهن، ولی من خنگم مگه، سیگار بود. اون آخرشم که پنبه داره، اینجوری مالید به دیوار و پرت کرد تو بیرون، تو بیرون دور نه ها، همونجا تو بیرون دم دیوار. به انگشتش که داشت روی میز می‌مالید تا ادای حسین رو در بیاره نگاه کردم و گفتم: - اینو داشتی به مامانت می‌گفتی؟ - آره زنیکه دهن سرویسو! اخم کردم. - امیر، آدم به مامانش مگه اینجوری میگه؟ می‌دونی چقدر حرف بدیه؟ - چطور بابام بگه، من نگم؟ تازه‌شم بابام بیاد من باهاش میرم. حقشه این زنه تنها بمونه. نوک خودکار رو روی برگه گذاشت تا یه دایره دیگه بکشه. - ببین، مثل تو نمیشه. برگه رو از روی میز برداشت و روی زمین نشست. به اطرافم بی‌جهت نگاه می‌کردم. حسین سیگار می‌کشید، حیف برادر شونزده سالم نبود. باید به کی می‌گفتم این قضیه رو، به سالار؟ نه. به عمه که اصلا! قضیه اون موبایل هم بود. صدای زنگ خونه بالاخره بلند شد و به دنبالش هیاهوی ساکنین توی هال. امیر عباس با ذوق بلند شد. خودکار رو روی زمین پرت کرد و به سمت در رفت. - بابام اومد. در رو باز کرد و دوید. عمه دست ثریا رو گرفته بود و به طرف اتاق می‌اومد. ثریا رو داخل فرستاد و گفت: - این درو قلف کن، هرچی هم شد بیرون نمیاید، فهمیدید؟ انگشتش رو به سمت ثریا گرفت. - حالا که اختیارو دادی دست داییت، حرف گوش کن و همین جا بمون. نشه تا صدای شوهرتو شنیدی عین خیره‌ها بلند شی راه بیوفتی بیای بیرونا. به من نگاه کرد و به دستگیره در ضربه زد: - قلف کن اینو زودتر، صدام نکنید از خودتون. سرم رو تکون دادم و به طرف در رفتم. - الان قفل می‌کنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت417 مامان مهری گوشی رو گرفت و نفس عمیقی کشید. - تو پیش بهار بمون، من ج
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 با صدای زنگ گوشی مهسان، همه بهش نگاه کردیم. چشمهاش رو کلافه به اطراف چرخوند و گفت: - این همه آدم، باید یه سره به من زنگ بزنی؟ بابا مهدی گفت: - مهیاره؟ مهسان سری تکون داد. -بزار با بهار حرف بزنه، اینطوری خیالش راحت می شه. مهسان نگاهی به من کرد و گفت: - می تونی حرف بزنی؟ سری تکان دادم. تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشم گذاشت. تلفن رو گرفتم و همه ی انرژیم رو توی گلوم جمع کردم و گفتم: -الو. بعد از یه سکوت چند ثانیه ای صدای نگران مهیار تو گوشم پیچید. - بهار، بـ...بهار، خوبی؟ الان کجایی؟ مامان چی می‌گه؟ بهت می‌گم بزار بابا بیاد معاینه ات کنه، می‌گی خوبم. صبحونه خوردم. مشکلی ندارم. پس برای چی فشارت افتاده؟ گفتی مواظب خودتی، اینطوری؟ اینطوری لعنتی؟ همینطور می گفت و صداش بلندتر می شد. با هر سختی که بود اسمش رو صدا زدم. -مهـ...مهیار. آروم و با محبت جوابم رو داد: -جان دلم! با این لحنش انرژی گرفتم. لبخند ریزی زدم. - اون موقع خوب بودم... یه دفعه حالم بد شد... ولی... الان خوبم! صداش دوباره کمی بلند تر شد. - دوباره می‌گه خوبم! با این صدای گرفته خوبی؟ حتی نمی‌تونه درست حرف بزنه بعد می گه خوبم! اگه اونجا بودم که می‌دونستم چی کار کنم که حال خوب و بد رو بفهمی. -دکتر ... همین الان بالای... سرم بود، گفت که خوبم. - دکتر؟ کدوم دکتر؟ اسمش رو نمی دونم. صدای نفس های تند و عصبیش از پشت گوشی می اومد. با حرص گفت: -گوشی رو بده به بابا یا مامان، یا هر کسی که اونجاست. جمله آخرش رو تقریبا فریاد زد. لبم رو به دندون گرفتم. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به طرف مرد سفید پوش کنارم گرفتم. بابا گوشی رو ازم گرفت و کنار گوشش گذاشت. الویی گفت و گوشش رو به حرفهای مهیار داد.