#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت343
همه چیز به ظاهر داشته خوب پیش میرفته، از دور هم به نظر یه دعوای فامیلی می اومده که بالاخره با وساطتت چند نفر، رفع و رجوع شده، ولی در واقع عمو احمد بهش برخورده بوده که جلوی چهار تا آدم بازاری بهش دستبند زدن و به جرم خیانت در امانت یه شبی هم بازداشتش کرده بودن.
کینه میکنه و بعد از به اصلاح صلحشون، یه برنامه و نقشه میریزه و بعدم اجراش میکنه.
با یه آتیش سوزی سوری، منو از فروغ میدزده و بعدم به آرزو میگه فروغ تو آتیش مرده و بچهاش رو تو بزرگ کن.
چینی میون پیشونیش انداخت و گفت:
-البته به همین راحتی که من تعریف میکنم نبوده، با پیمان کلی نقشه و برنامه میچینن که همزمان من که پنج شش ماهه بودم و مامان فروغ یه جا باشیم، بابام رو دک میکنن، عمو رضا رو میفرستن دنبال نخود سیاه و بعدم آتیش سوزی و جا به جایی جنازه بچه آرزو که چند روز پیش مرده بوده با من، یعنی پسر فروغ.
بعدم یه عزاداری یه روزه و هول و هولی برای فروغ و بعدم پرواز به کانادا. در حالی که عمو رضا و زن عمو فرشته مشهد بودن، رفته بودن زیارت. مامانمم که بیمارستان به خاطر سوختگی بستری بوده.
-پس قبلش همه کارهاشون رو کرده بودن. چون نمیشه یه روزه پاسپورت و ویزا گرفت که.
سرش رو تکون داد و گفت:
-پاسپورت گرفته بودن، حتی عکس نوزاد مامان آرزو رو زده بودن رو پاسپورت به عنوان کودک همراه، وقتی هم که منو میدزدن، خیلی راحت منو میزارن جای بچه، تنها چیزی که ممکن بوده از رفتنشون جلوگیری کنه، رنگ چشمهای من بوده که با بچه آرزو تفاوت داشته، که اونم یه شربت خواب آور بهم دادن که هم تو فرودگاه اینجا خواب باشم، هم تو فرودگاه کییف و هم تورنتو.
سرش رو متاسف تکون داد.
-مامان آرزو گریه میکنه وقتی به اون روزها فکر میکنه، میگه به خاطر بچه خودم که تازه مرده بود هول داشتم، هی بهت نگاه میکردم میگفتم چرا این بچه همهاش خوابه، چرا بیدار نمیشه.
میگفت یه چشمم برای فروغ تو اشک بود، یه چشمم برای تو که فکر میکردم قراره از دستم بری، میگفتم این بچه مریضه، پیمان میگفت چیزیش نیست و خوبه، نگو بهت شربت میداده که بیدار نشی که نقشهاشون خراب نشه.
-گفتید کییف، یعنی اوکراین؟
سر تکون داد و گفت:
-ایران به کانادا پرواز مستقیم نداره. مسافرا مجبورن اول برن کییف، بعد تورنتو.
به کاسه آش اشاره کرد و گفت:
-سرد بشه از دهن میوفته. من پر حرفی میکنم شمام حواستون پرت میشه.
به کاسه آش نگاه کردم، هنوز بخار ازش بلند میشد.
قاشقم رو پر کردم و زیر چشمی به نوید نگاه کردم.
حواسش به محتویات کاسه بود و تو صورتش پر از غم.
کم خودم غصه داشتم، مونده بود غصه اینم اضافه بشه.
نفسم رو بی صدا بیرون فرستادم.
برای اینکه حواسش رو از خاطرات گذشته پرت کنم، گفتم:
-این آش توش چی داره؟ لوبیا چشم بلبلیه این؟
به لوبیایی که توی قاشقم نگه داشته بودم نگاه کرد.
طول کشید ولی لبخند زد و گفت:
-والا نمیدونم. این اسمش بلبلیه؟
خندیدم و اون شونه بالا داد و گفت:
-راستش من معمولا فقط میخورم، دیشب که من به مامان گفتم کاش زنعمو میاومد این طرفا و میگفتم یه آش غوره برامون بار میذاشت، دیدم مامان یه چیزی خیس کرد که رو ظرفش نوشته بود بلغور گندم.
کنجکاوانه لب زدم:
-پس لعابش به خاطر بلغور گندمه!
-گوشت قلقلی هم دارهها، منتها مامان اینقدر ریزش میکنه دیده نمیشه، فقط مزهاش میاد تو دهن، ولی زنعمو که درست میکنه هر کدوم قد یه گردوعه.
شونه بالا انداخت و گفت:
-هر چی هست من خیلی دوستش دارم، اولین بارم اینو زنعمو فرشته درست کرد؛ خانم عمو رضا. مامانمم از اون یاد گرفت، فقط اون یه خروار ادویه میریزه توش و عمو رضا هم بهبه چهچه.
خندیدم.
-خب هندیا اینجورین دیگه!
-آخه زنعمو که هندی نیست، افغانیه، در واقع افغانی پاکستانیه، ولی تو هند بزرگ شده، الانم که ایرانه.
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-هند، افغانستان، پاکستان، کانادا ... دقت کردید ریشههای خانوادهاتون چقدر بین المللیه؟
بلند خندید و خواست حرفی بزنه که صدای مهراب از پشت سرم اومد.
-مرز، اختراع بشره، ولی عشق موهبت خداست.
برگشتم، دستهاش رو تو جیب کت بلندش فرو کرده بود و لبخند زنان به سمتمون میاومد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هزینه ورود به ویایپی سیهزار تومنه.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57