#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت345
آتیلا جوابی به مادرش نداد و در عوض رو به من گفت:
-اون موقعی تو فوش دادی، گفتی توله سگ.
موقع گفتن توله سگ صداش رو پایین آورد و دستهاش رو کنار دهنش حائل کرد.
درست میگفت، من گفته بودم وقتی که از دست مالک کانالی که داستانم رو دزدیده بود عصبانی بودم.
من گفته بودم و این فسقلی شنیده بود.
مهراب با یه لیوان چای روی مبل کناریم نشست و جواب نوه خواهرش رو داد:
-توله سگ که فحش نیست، به بچه سگ، میگن توله سگ، یا مثلا به بچه خر میگن کره خر.
آتیلا متعجب به دایی مادرش خیره شده بود.
-به بچه آدم چی میگن؟ نی نی؟
مهراب سرش رو مثل گهواره تکون داد و گفت:
-آره.
آتیلا بلافاصله گفت:
-مامان حدیثم میخواد یه نینی بخره.
ابروهای مهراب هم مثل من بالا رفت.
حدیث ظرف تنقلات رو روی میز گذاشت و دست آتیلا رو کشید.
-بیا برو دنبال بازیت ببینم.
مهراب خندید:
-قدم نو رسیده مبارک!
حدیث کمی به داییش نگاه کرد و گفت:
-بچه نیست که، خبرگزاری بیبیسیه.
-چند وقته دیگه قراره صدای ونگ ونگش مخمون رو تیلیت کنه؟
حدیث نشست، خندید و گفت:
-هشت ماه دیگه.
محدثه کنار خواهرش نشست و گفت:
-دایی، ما همیشه باید به تو التماس میکردیم که بیا دور هم باشیم، الان چی شده که من هر وقت زنگ میزنم مامان، میگه تو اینجایی، الانم که خودم اومدم و ...
حدیث گفت:
-باید دید چی تغییر کرده که دایی از اون تغییر خوشش اومده... خوب دقت کنی میبینی.
چشم و ابرو اومدنهای حدیث زیادی تو چشم بود.
مهراب طلبکارانه گفت:
-چی میگی تو واسه خودت؟ مگه جای تو رو تنگ کردم!
حدیث جا خورد.
-چه نازک نارنجی شدی دایی! خب گفتم شاید از تغییر دکور مامان خوشت اومده.
کدوم تغییر دکور؟ کاملا مشخص بود که منظورش به منه.
زن دایی سینی چای رو وسط میز گذاشت و گفت:
-تغییر دکور کجا بود! مهراب داره به سپیده جان کامپیوتر یاد میده، الانم وقت کلاسشونه، منتها شما وقتی اومدید که اینا وسط کلاسشون بودن.
روی مبل نشست و گفت:
-راستی سپیده جان، وقت نشد بپرسم. امروز رفتید عیادت آقا نوید، خوب بودن؟
لپتاپ رو بستم.
با شرایط پیش اومده نه میتونستم فکر کنم و نه تمرین.
-بله، خدا رو شکر خوب بود.
زندایی به دخترهاش نگاه کرد و گفت:
-اون روز که اون اتفاق تو پارک برای سپیده افتاده، خواستگارش پر و پا قرصشم اونجا بوده، بنده خدا جلوی اون آدما در اومده و مثل اینکه دندهاش آسیب دیده، امروز مصی خانم اومد اینجا و با هم رفتند عیادتش.
به مهراب اشاره کرد.
-مهراب رسوندشون.
محدثه گفت:
-پس امروز نیومدی دفتر به خاطر این بود؟
حدیث گفت:
-نگفته بودی خواستگار داری؟ عکسی چیزی ازش نداری نشونمون بدی.
مهراب گفت:
-صبر کن من پیجش رو دارم.
به من نگاه کرد و همزمان موبایلش رو از روی میز برداشت و گفت:
-لحظه آخر جلوی در ازش گرفتم، هم شمارهاشو، هم پیجشو.
صفحه موبایلش رو روشن کرد.
- میخواست شماره تو رو ازت بگیره که بهش گفتم اگر دختر رو میخوای جلوی عمهاش سکوت کن و حرف شماره بده بگیر نزن، بعدم اون موبایلش به فنا رفته، فعلا در دسترس نیست.
موبایل رو به سمت حدیث گرفت و گفت:
-خدمت حرف مفت زن اعظم.
حدیث که با شوق برای گرفتن موبایل اقدام کرده بود، دستش تو هوا خشک شد و معترض گفت:
-دایی، یعنی چی؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀