#عروسافغان 🥀🥀🥀
#پارت
نوید آرنجهاش رو به لبه دیوار کوتاه پشت بوم تکیه داده بود و به کوچه نگاه میکرد، ولی من روی چهارپایهای که نمیدونستم چطوری از پشتبوم سر در آورده بود، نشسته بودم و برعکس اون که پر از انرژی بود، من حسابی بیحال بودم.
فاصلهام رو باهاش حفظ کرده بودم و حس خوبی که تو لحظه ورود ازش گرفته بودم، فقط برای همون پنج دقیقه اول بود و بعدش تماماً دلهره بود و دلشوره.
دلشوره اولم از اینکه نکنه بابا حرفی بزنه که مهمونهای غریبهامون بهشون بربخوره، چون برق شمشیرش مشخص بود و عموی نوید و اوس جعفر آدمهایی نبودند که متوجه نشند.
دلشوره به خاطر سحر و دلشوره برای هزار چیز دیگه که حتی دلیلشون رو هم نمیدونستم.
ثریا متوجه حالم شده بود که سعی میکرده حالم رو بهتر کنه، کمی سر به سرم گذاشت و بعد از خاطرات امروزش با شهرام گفت که چطور براش خرید کرده.
ثریا هم فکر میکرد دلشوره من و این اضطرابی که توی صورتم پیدا بود، برای وجود خواستگاری بود که قطعاً برای هر دختری ممکن بود دلهره بیاره، اما خودم که میدونستم چم شده.
نوید برگشت و نگاهم کرد. حالا به دیوار تکیه داده بود و آرنجهاش رو از پشت روی دیوار نصفه و نیمه پشت بوم گذاشت.
با این پالتوی طوسی و کمی بلند حسابی شیک شده بود.
خوبه که حدیث این پالتو رو بهم داده بود چون با اون کت رنگ و رو رفته حسین حس خوبی نداشتم.
نوید لبخند زد و گفت:
- همیشه دوست دارم که از یه جای بلند شهرو تماشا کنم.
بی حالی و بی ذوقیم که سر جابش بود، دلشوره هم داشتم، ولی نوید اینجا مهمون بود و نباید توی ذوقش میخورد، نباید متوجه دلشورهها و اضطرابهای من میشد.
پس لبخند زدم و جوابش رو اینطوری دادم:
- اینجا که فقط دو طبقه است! انقدری هم بلند نیست.
خندید، یک قدم به طرفم اومد و ایستاد و گفت:
- میدونم، ولی باید یه جوری سر حرف رو وا میکردم دیگه!
نگاهش تو اعضای صورتم چرخید. نگاهش چرخید و به سمت اون یکی چهارپایه رفت.
قطعا وجود این چهار پایهها برنامه ریزی شده بود.
همه منتظر بودند که من نوید رو به کتابخونه ببرم ولی سالار وسط پریده بود و پیشنهاد پشت بوم یا حیاط رو داده بود.
چهارپایه رو برداشت. کمی ازم فاصله گرفت و روش نشست.
کمی تعجب کردم، سری پیش توی باغ خودشون کم مونده بود به من بچسبه.
اینقدر کنار اون درختی که کلاغ روش لونه کرده بود، بهم نزدیک شد که من هر آن منتظر بودم عمه از راه برسه و کلی دری وری بارم کنه، اما حالا چهارپایه رو عقبتر گذاشته بود.
فاصلهاش رو با خودم متر میکردم که شنیدم:
- اگر موافق باشید یه بار هم بریم برج میلاد، از همون جا هم به آسمون شب نگاه کنیم،
هم به شه.
من با خودم مستاصل بودم و اون داشت از گشت و گذار با من میگفت، اونم توی شب!
قیافه عمه رو تصور کردم، هر چند، این روزها عمه کارهای عجیب زیاد میکرد تا من رو به نوید برسونه.
نگاهم که تو صورتش ثابت موند، لبخند زد و گفت:
- برادرتون بهم گفت که قراره فعلاً ما یه مدتی با هم آشنا بشیم، بالاخره برای آشنایی باید رفت و آمد کنیم دیگه.
بعد از سکوتی کوتاه لب زد:
- فکر نمیکنید که خانوادتون با این قضیه مشکل داشته باشند؟
مشکل که قطعاً عمه مشکل داشت، بابا هم که با مهراب موافق بود، مهرابی که هنوز نه خواستگاری کرده بود و نه حرفی زده بود.
به حساب یه حلقه الکی که توی دستم انداخته بود که اسفندیار رو بترسونه، بابا اون رو نامزد من میدونست.
هر چند کارهاش همه رو به شک انداخته بود.
ولی چیزی که من ازش شناخته بودم این بود که مهراب نمیاومد خودش رو سبک کنه و از دختری که هجده سال از خودش کوچیکتره خواستگاری کنه.
جواب نوید رو اینطور دادم:
-خب، شب که ... حتما مشکل دارن.
- خب اگه خانوادگی بریم چی؟
لبهام رو زیر دندونهام گرفتم و بعد از رها کردنشون، گفتم:
- حالا چرا شب؟
- آخه شب آرزو کردن قشنگه، اونم تو بلندترین نقطه تهران. ستاره ها رو تماشا کنیم و چراغهای روشن شهر. میریم کافی شاپ همونجا، به آسمون شب نگاه میکنیم و دو تایی با هم آرزو میکنیم.
لبخند زد و گفت:
- خب میخوام بفهمم دختری رو که دوستش دارم آرزوهاش چیه؟
نگاهم تا پایین پالتویی که حدیث بهم داده بود و من برای افتتاح امشب پوشیدم بودمش اومد و آهسته گفتم:
- خب اگه به آرزو باشه همین الانم میشه آرزو کرد، شبه دیگه!
نگاهم بالا اومد و اضافه کردم:
-هر چند، من آرزویی به اون شکل ندارم.
چشمهاش ریز شد.
- یعنی چی آرزویی ندارید؟ مگه میشه دختر تو سن شما آرزویی نداشته باشه؟
- آرزوهای من زیادی دست نیافتنیه.
ابرو بالا داد:
-مگه سفر به اون ور ستارههای دب اکبره!