بهار🌱
#عروس‌افغان #پارت لبخند زدم. آشک دوست داشتم. بزار بیاره، ولی باید یه جوری می‌نوشتم که نه آره باش
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تارا رو توی بغلم گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. ثریا هنوز روبروی عمه نشسته بود، داشتند با هم اتفاقات امروز رو که شیرین برای ثریا گفته بود تحلیل می‌کردند. ثریا یک جمله می‌گفت و تفسیرش می‌کردند و بعد می‌رفتند سراغ جمله بعدی. یک ساعتی بود که این شرایطشون بود. -می‌گم نکنه شیرین اینجوری به تو گفته که تو دل خوش کُنَک باشه برات؟ - نه عمه، فکر نکنم، چون شهرامم که سر صبح زنگ زد، انگار نمی‌خواست یه چیزایی رو بگه، فقط داشت از من می‌پرسید که آره تو این کارو کردی یا نه. -ولی باز کاش مطمئن می‌شدی! - چه جوری مطمئن بشم ؟شهرام که عمراً به من چیزی بگه، مثلاً فکر می‌کنه اگه بگه من پررو می‌شم. کبری هم عمرا بگه. - زنگ بزن به سمیه، اگه فحش داد و چیزی از صبح گفت، یعنی شیرین راست گفته. - ول کن عمه، اول و آخرش خبرا میاد. سنگینی تارا رو از این دستم، روی اون دستم انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم، جایی که مادرش بود. نگار هم یک ساعتی بود که توی آشپزخونه مشغول کار بود، مسئولیت تارا رو گردن گرفته بودم که اون بتونه راحت کارش رو انجام بده. تارا با دیدن مادرش ذوق کرد و شروع به دست و پا زدن کرد. به ذوقش لبخند زدم و اپن رو دور زدم. نگار که خمیری قهوه‌ای رنگ رو توی مشما می‌پیچید، به من نگاه کرد و گفت: - باعث زحمت شدما! لبخند زدم: - چه زحمتی! خواهرمو نگه داشتم دیگه! به خمیر زیر دستش اشاره کردم و پرسیدم: - مگه نگفتی می‌خوام برم توی مغازه خمیرو درست کنم، پس اینا چیه؟ خمیر رو توی یخچال گذاشت و وقتی که برمی‌گشت جوابم رو داد: - این فرق داره، این باید خمیرش یه روز قبل آماده بشه و تو یخچال بره و فردا صبح قالب بخوره. اینو سفارش نداده، فردا سفارشی‌ها رو میرم توی همون مغازه می‌زنم، ولی می‌خوام تا رفتم اینو بذارم توی فر که فر اصلاً بیکار نمونه. بعد روی هر بسته شیرینی دو سه تا همین اینطوری می‌ذارم که تبلیغ بشه. دست‌هاش رو زیر شیر آب برد و گفت: - یکم هزینه اضافه هست، ولی تبلیغاته دیگه، اگه جواب بده، سودش بیشتره. شیر آب رو بست و دست‌هاش رو به کناره لباسش کشید. به سمتم اومد و تارا رو گرفت. صورتش رو محکم بوسید. - قربونت برم. به من نگاه کرد و گفت: -ثریا گفت که امروز قراره نوید بیاد اینجا. گفت صبح مثل اینکه داشتی باهاش پیام بازی می‌کردی. به ثریا که توی حال هنوز مشغول صحبت با عمه بود نگاهی کوتاه انداختم و گفتم: - آره، گفت یه چیزی می‌خواد برام بیاره. لبخند زد. - دیروز که نگفتی کجاها رفتین و چیکار کردین و چیا گفتین، امروز وایسیم خودمون تماشا کنیم. بدون هیچ ری اکشنی تو صورتش زل زدم. لبخندش جمع شد و با تعجب پرسید: -چی شده؟ طول کشید تا به خودم بیام. سرم رو به اطراف تکون دادم و لب زدم: - هیچی، فقط یه سوال ازت بپرسم؟ - حتماً. به فرش کف آشپزخونه اشاره کردم و گفتم: - بشینیم؟ نشست. تارا را روی پاش نشوند. روبروش نشستم. منتظر بود و من توی فکر، فکرهایی که تو تنهایی و با حضور تارا توی اتاق به ذهنم رسیده بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - یه سوال خصوصیه، نمی‌دونم چطوری ازت بپرسم. - خیلی راحت. بی فکر و قبل از اینکه پشیمون بشم گفتم: - بابای منو دوست داری؟ از سوالم تعجب کرد. اولش خیره نگاهم کرد و بعد کم کم لبخند روی لبش شکل گرفت. - الان سوالت اینه؟ - خیلی مهمه نگار جون، می‌خوام بدونم دوسش داری، یا اون شوهر قبلیتو دوست داشتی. اصلاً کدومو بیشتر دوست داری، تو تجربه ازدواج داری، عمه به من اصرار می‌کنه که حتماً حتماً زن نوید شم، از اون طرف بابا میگه دکش کن، فکر می‌کنه مهراب می‌خواد ازم خواستگاری کنه. از این طرف خودم هیچ حسی ندارم، نه به مهراب که اصلاً هیچی نگفته، نه به نوید که دست به نقده. از این طرفم می‌دونم بالاخره مجبورم می‌کنن، دنبال یه راهیم از این قضیه فرار کنم، گفتم شاید تو بتونی بهم بگی، یا یه راهی چیزی... اولش کمی نگاهم کرد و بعد نگاهش رو به فرشی که روش نشسته بود داد. کمی با لب‌هاش بازی کرد و گفت: - نعیم رو دوست داشتم، راننده تاکسی بود. من هر روز مجبور بودم که یه مسیر رو تا محل کارم برم و برگردم. اونم تو خطی کار می‌کرد که من توش رفت و آمد داشتم. لبخند زد. - اینو بعداً فهمیدم، مسیرشو یه جوری تنظیم می‌کرد که با اومدن و رفتن من، من مجبور بشم سوار ماشین اون بشم، با همه راننده‌هام هماهنگ کرده بود. اونم مثل من کسی رو نداشت. سر صحبت رو یواش یواش باز کرد و بعدم که با هم ازدواج کردیم. با حسرت لب زد: -خیلی دوسش داشتم، خیلی. نگاهش رو پایین انداخت. آخر جمله‌اش حالت بغض داشت.