#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
حس بدی نسبت به کارهای مهراب نداشتم ولی اینکه میخواست مجبورم کنه که طبق میل اون رفتار کنم آزارم میداد.
به سگ سیاهی که قصد نداشت از پشت در بره نگاه میکردم و رفتارهای مهراب رو از وقتی که با هم راه افتاده بودیم مرور میکردم.
خرید برای من، اونم به سلیقه اون، ناهار تو آلاچیق، اون جشن دو نفره، توقیف موبایلم، احترامی که اینجا و جلوی دوستانش بهم میگذاشت، بچه گربه زوری و حالا هم فریادی که میگفت چرا خودم رو برای مقایسه با سن مرگ مادرم مثال میزنم.
صدای نگهبان جلوی در که سگ رو صدا میزد اومد و بعد هم سگه به سرعت رفت.
اگر وقتی که خودم رو مثال میزدم جلوی دست عمه بودم، با پشت دستش میزد تو دهنم، یه بار هم همین جوری زده بود تو دهن سحر.
سحر بیچاره با شوک وارد شده بهش، برای چند دقیقهای فقط دستش رو جلوی دهنش گرفته بود.
وقتی به خودش اومد و لب باد کردهاش رو توی آینه دید، داد زد که نخوام دوستم داشته باشی باید کیو ببینم.
همون موقع عمه دمپایی رو به سمتش پرت کرد که با جا خالی دادن سحر، دمپایی به آینه خورد و شکست.
یادمه که سحر خودش خردههای آینه رو جمع کرد. غر میزد و...
سینی چای روی میز نشست.
نگاهم توی سینی چرخید.
دو تا استکان چای، قندون، پولکی، شیرینی.
-یاد بگیر خانم خانما، اینجوری چایی میارن، نه یه استکان خشک و خالی.
نگاهش کردم.
لبخند زد و گفت:
-معذرت میخوام.
نگاهم رو به قهر و سریع ازش گرفتم.
استکانی از توی سینی برداشت و جلوم گذاشت و گفت:
-به یاد ندارم تو یه روز از کسی اینقدر عذر خواسته باشم. ولی تو و اون چشات...
عمه سحر رو دوست داشت که وقتی حرف مرگ زد اونطوری زد توی دهنش. عمه، عمه بود. خواهر پدرم، حق مادری گردنمون داشت، عشقش برامون ثابت شده بود، اما تو چی؟
-سپیده.
نگاهش نکردم و اون بدون وقفه ادامه داد:
-آدما مثل نورن، میان و میرن، نور که میدونی چه اتفاقاتی براش ممکنه بیوفته؟
این بار نگاهش کردم.
برق چشمهاش رو از اینکه نگاهش میکردم، به وضوح دیدم.
لبخند زد و گفت:
- یه اشعه نور، وقتی از منبع حرکت میکنه، اتفاقات مختلف براش میوفته. بعضیا میخورن به شیشه و میشکنن، بعضیا میخورن به آینه و برمیگردن، بعضیا میخورن به منشور و تجزیه میشن و تبدیل به رنگین کمان میشن، یه تعدادی از نورها، جمع میشن و یه مسیری رو روشن میکنن ... اما بعضی از نورهام هدر میرن.
عمیق نگاهم کرد و گفت:
-تو نباید اون نوری باشی که هدر میره ... من نمیخوام تو اون نور باشی. نباید هدر بری، میفهمی؟ تو پر از استعدادی، باید اون نوری بشی که رنگین کمون میشه. نوری که راه روشن میکنه.
نفسش رو سنگین بیرون داد و با حسرت گفت:
-ولی این غم توی نگاهت...
لبش رو تر کرد.
نگاهش تو صورتم چرخید.
خودش رو جلو کشید و گفت:
-ببین، من فکر میکنم تو، توی اون خونهی پر سر و صدا که هر لحظه یه چالش دارن، داری اذیت میشی. در واقع فکر نمیکنم، مطمئنم، داری اونجا و با اون قوانین دست و پا گیر اذیت میشی.
اخمهاش تو هم رفت.
-چهار تا دونه کاکتوس چی بود که نذاشتن تو نگهشون داری، یا اون موبایلی که میخواستم مال تو باشه رو چرا باید اونطوری بهت بدم؟ یا چه میدونم، تو چرا باید به جای اینکه برای کنکور درس بخونی، یه بچه رو تر و خشک کنی که مادرش شیرینی بپزه و باباش یا خمار باشه یا نعشه، به تو چه! یا ثریا چرا باید خودش و مشکلاتشو بندازه سر تو! یا حسین، میخواد درس بخونه، میخواد نخونه، تو چرا باید حرصشو بخوری! همینه که نمیتونی آرزو کنی، همینه که به خاکستری میگی شاد. چرا اونا یه دفعه با خودشون نمیگن خودمون رو جمع و جور کنیم به خاطر سپیده.
سحر میخواد زندگیشو بسازه، دست تو رو میزارن تو دست سعید، حسین میخواد درس بخونه، سپیده پیشش بشینه، ثریا میخواد بره فلان جا، بچهاشو بندازه سر سپید... تو مگه خودت زندگی نداری؟ چرا اونا نمیزارن تو واسه خودت زندگی کنی؟
دستهاش رو از هم باز کرد.
-من...چطوری بگم...نمیدونم... سپیده تو باید...
یکم نگاهم کرد، بی هیچ تغییر حالتی فقط نگاهش میکردم.
صاف نشست.
اخمهاش تو هم رفت و گفت:
-یه چیزی بگو دیگه!
چی میگفتم؟
-خب ما خانوادهایم، این اتفاقات تو هر خانوادهای ممکنه بیوفته.
-یه جوری نگو خانواده که انگار من از زیر بوته عمل اومدم.
-خب هر کس شرایطش ...
دستش رو بالا آورد که ساکت شم و گفت:
- تو عادت کردی به فداکاری. اونام عادت کردن که تو دایم از خودت بگذری.
ساکت شد و تو چشمهام خیره موند.
نمیدونم چرا نمیتونستم بهش بگم که اینطوری نیست.
ما خانوادهایم و همه برای هم ایثار میکنیم، مثلا سالار ...
-من میخوام کمک کنم که اون غم توی نگاهت بپره. کاکتوس و حلقه و موبایل و هر چیز دیگهای هم این وسط فقط بهانه است.