بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت21 زن‌عمو از هم‌کلامی من و حامد خوشش نمی‌اومد. دلیلش هم کاملا مشخص بود.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 حامد ادامه داد: -نمی‌خوام ناامیدت کنم، ولی واقعیته دختر عمو. صبر کن، من الان پول ندارم. هرچی داشتم دادم حسام باهاش بوتیک زد. قرار شد دو ماهه بهم بده که بابا اینطوری شد. الانم که چهل روزه مغازه‌اش تق و لقه. منم که نمی‌تونم برم یقه داداشم رو بگیرم و بگم پولم رو بده، چون می‌دونم نداره. پول‌های بابا رو هم دادیم طلبکارها. البته بعضی‌ها چک داشتند برای یه سال دیگه، ولی مامان گفت حالا که پول هست بدهی صاف بشه بهتره. الان هم پول هست، ولی نه اینقدر که مشکل تو رو حل کنه، اینقدری که تا بیمه بابا درست بشه خرج خونه رو بده. همین! تو چند ماه صبر کن، من قول می‌دم خودم برات پول جور کنم. نگاه از موزاییک ها گرفتم و به حامد دادم: -چی داری میگی؟ الان وسط تابستونه، من یا اول مهر باید برم سر کلاس، یا اینکه برم مرخصی رد کنم، وگرنه سه سال درس خوندنم رفته به باد فنا. -من جمعه باید برم. قول می‌دم یکی دو هفته‌ی دیگه بیام ببرمت تهران مرخصی رد کنی برای خودت، تا مشکلمون حل بشه. کمی صبر کرد تا شاید نظری بدم. چی می‌تونستم بگم، پیشنهاد صبر داده بود، چیزی که خودم توی خلوتم بهش رسیده بودم. نظری که ندادم برگشت. پا روی پله نگذاشته بود که صداش زدم. -حامد. سر چرخوند. - دیگه چیه؟ - دلیل اینکه می‌خوام برم سر کار، فقط این نیست. -پس چیه؟ -چطور بگم؟ ببین پسرعمو، تو خودت هم خوب می‌دونی زن عمو از من خوشش نمیاد. خواست حرفی بزنه که با حرکت دست نذاشتم و ادامه دادم: -اگه من خونه باشم و دائم جلوی چشمش، هم اون اذیت می‌شه، هم من معذب می‌شم. اگر برم سر کار، حداقل یه نصفه روز نیستم، هر دوتامون یه نفسی می‌کشیم. کلافه اسمم رو صدا زد. -بهار! باز هم وسط حرفش پریدم. - از طرفی من دختری نیستم که بتونم توی خونه بشینم. افسردگی می‌گیرم. حرفهام منطقی بود. توی سکوت به هم خیره بودیم. هر دو دنبال راه حل بودیم. صدای زن عمو سکوت بینمون رو شکست. صداش عصبانی بود. سر بلند کردم، چهره‌اش عصبانی‌تر. از بین چهارچوب پنجره بازه آشپزخونه سرک کشیده بود. -چیکار می‌کنید دو ساعته توی حیاط؟ کلی مهمون الان میاد، هنوز هیچ کاری نکردیم. رو به من گفت: -بیا تو میوه ها رو بچین. رو با حامد کرد و ادامه داد: -تو هم برو وسایل رو پس بده. سرم رو سمت حامد برگردوندم. بی حرف و پر از التماس بهش خیره شدم. عصبی شده بود. دستش رو کلافه لایه موهای مشکیش فرو کرد. نگاهش رو ازم گرفت. پا روی پله‌ها گذاشت. با رفتنش نفسم رو سنگین و پر صدا بیرون دادم.