بهار🌱
#پارت21 💕اوج نفرت💕 _ببخشید خانم، ناراحتتون کردم. _اشکال نداره عزیزم. رو به خانم اینانلو که اونم
#پارت22
💕اوج نفرت💕
اومدن امروزم به مدرسه بی فایده بود. چون تمام حواسم پیش مکالمه ی تلفنی خانم ضیاعی با احمد رضا بود. تو راه برگشت مرجان به گوشی که داییش زمانی که مادرم فوت کرده بود، براش خریده بود سرگرم بود. من استرس برخورد شکوه خانم و نگاه رامین بازخواست احتمالی احمد رضا رو داشتم.
چقدر بده ادم بزرگ تر نداشته باشه.
_نگار با تو ام چرا جواب نمی دی?
به مرجان نگاه کردم مات گفتم:
_با منی؟ چی گفتی؟
_می گم حواست باشه، کسی نمی دونه من گوشی دارم.
_اهان . نه نمی گم.
جلوی در خونه رسیدیم مرجان زنگ رو زد در باز شد.
وارد شدیم به خونه ی خودمون نگاه کردم دستم رو گرفت.
_بیا انقدر به اونجا خیره نشو.
دستش رو دور گردنم انداخت و صورتم رو بوسید.
_احمد رضا نمی زاره برگردی اونجا.
_تو می تونی راضیش کنی?
_رو حرف مامانم اب نمیخوره. اون نتونست نظرشو عوض کنه من بتونم
_من خونه ی شما معذبم.
_قبلا هم که می اومدی.
_اون موقع ها عمو اردلان زنده بود می اومدم. الان هم مامانت، هم داییت از من خوششون نمیاد.
_خونه ی ما بعد از بابا حرف اول و اخر رو احمدرضا می زنه، خودت رو ناراحت نکن. داییم هم از تو بدش نمیاد به خاطر مامانم شاید کاری کنه.
_اخه من کی ام اونجا.
صورتم رو توی دست هاش قاب کرد.
_تو هم بازی بچه گی های منی . مثل خواهر نداشتمی.
_اینا دلیل میشه?
دستم رو گرفت و سمت خونه کشید.
_بیا بریم که مردم گشنگی، تو از احمدرضا هم بدتر راضی میشی.
دنبالش رفتم ولی با پاهای لرزون و بی میل و بی اراده .
در رو باز کرد. تپش قلبم بالا رفت. صدای گروپ گروپ قلبم رو می شنیدم لرز توی زانو هام رو احساس کردم.
مرجان متوجه اضطرابم شد و سرش رو داخل برد و برگشت سمتم.
_مامان نیست، دایی هم رو مبل خوابه اروم بیا تو.
_پس کی در رو باز کرد?
_حتما بانو خانم باز کرده?
بانو خانم برای کار اینجا میاد، ولی به من بیشتر از شکوه خانم فخر فروشی می کنه. جای شکرش باقی بود که از حضور اون استرس نمی گرفتم.
پاورچین پاورچین وارد اتاق مرجان شدیم. در رو بست لباس هام رو دراوردم. فوری روسریم رو جایگزین مقنعم کردم.
مرجان تاپ و شلوارکی پوشید و موهاش رو دم اسبی بالای سرش بست.
بوی غذا فضای خونه رو پر کرده بود. دو روزه فقط نون و پنیر خوردم. همین کافی بود تا فوری برای غذا خوردن بیرون برم. اما از برخورد شکوه خانم واهمه داشتم و ترجیح دادم نداشتن میل رو بهانه کنم تا باهاش روبه رو نشم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌘فراتر از خسوف🌘
#پارت22
یک هفته ای گذشت و من تو این یک هفته حداقل روزی دوبار با سهیل حرف میزدم و هر بار اون به فرارمون تاکید میکرد و هر بار دلیل و توجیهی برای قانع کردن من دست و پا میکرد و هر بار من زیر بار نمیرفتم.
نمیتونستم یه همچین کاری در حق پدر و مادرم بکنم. فکر به عاقبتش اذیتم میکرد ولی سهیل میگفت، تا بابا مجبور نشه، رضایت نمیده. ولی من نمیتونستم اینقدر بد باشم.
توی اتاق نشسته بودم و کتاب شیمی جلوم باز بود. بارها این پاراگراف رو خونده بودم، ولی چون حواسم پیش سهیل و حرفهاش بود چیزی نمیفهمیدم. سرم رو روی کتاب گذاشتم و سعی کردم کمی تمرکز کنم.
-بیتا...مینا.
صدای مامان باعث شد سربلند کنم. دستگیرهی در بالا و پایین شد و مامان وارد اتاق شد.
-دخترا؟
-بله مامان.
-امشب سالگرد شوهر عمه زهره است. همه رو دعوت کرده. پاشید یواش یواش آماده شید.
بیتا گفت:
-مامان، نمیشه ما نیایم!
-نه، زشته. عمه خیلی تاکید کرد که شما هم باشید.
-عمه اگه خیلی تاکید کرده بخاطر میناست، نه من. چون مینا رو میخواد بگیره برای نوهاش. پارسالم اگه بیخیال جریان خواستگاری شد، چون شوهرش ناغافل مُرد.
با یاد آوری اون نوهی بد قوارهی عمه، چهرهام لحظهای مشمئز شد، ولی با یاد اوری حضور سهیل خوشحال شدم و گفتم:
-مامان، چی باید بپوشیم؟
بیتا نگاهی به من کرد و سری تکون داد. مامان جواب داد:
-یه دست لباس سیاه. به موهاتون هم برسید، چون زنونه مردونه جداست.
با شنیدن جملهی اخر مامان کمی حالم گرفته شد، ولی سعی کردم عادی باشم.
مامان رفت و من موندم نگاههای پر معنی بیتا.
-چرا اینجوری نگام می کنی؟
-هیچی، فقط موندم چجوری تو همهی اعضای این خانواده رو خر فرض کردی؟
کمی خیره نگاهش کردم و گفتم:
-دنبال دعوا می گردی؟
-اینجا همه فکر میکنن تو بیخیال سهیل شدی، اما نمیدونن الان یه هفته است، با موبایلی که خودش برات فرستاده، هر روز باهاش حرف میزنی.
آب دهنم رو قورت دادم و به خواهر باهوشم خیره شدم.
-مینا، هیچ فکر کردی، اگه بابا بفهمه یا یکی از پسرا، چی میشه! چرا دوست داری شر به پا کنی. سهیل اگه واقعا دوست داشته باشه، کاری نمیکنه تو مقابل خانوادت وایسی! خیلی سر سنگین بلند میشد میاومد خواستگاری. وقتی اون تشویقت میکنه به پنهان کاری وکارهایی که میدونه تو این خونواده عیبه، پس یعنی یه جای کارش میلنگه. ازش بپرس، اگه خودش خواهر داشت و اینطوری یواشکی با یه پسری قرار میزاشت و حرف میزد، چه حالی میشد.
لب گزیدم و همچنان به قُل غیر همسانم خیره بودم.
-اگه...اگه... بیاد خواستگاری... بابا بهش میگه نه...
وسط حرفم پرید و گفت:
-اگه واقعا دوستش داشته باشه، سعی می کنه بابا رو راضی کنه، نه اینکه وقتت رو بگیره و بشینه حرفای صد من یه غاز بزنه. اگه واقعا دوست داشته باشه، با دادن اون موبایل اعتماد خانوادهات رو، هم به خودش، هم به تو، ازبین نمیبره.
از جاش بلند شد و حولهی حمومش رو از آویز پشت در برداشت و گفت:
-میرم دوش بگیرم. تو هم یه کم فکر کن، خدا اون عقل رو داده که ازش استفاده کنی. سهیل اگه مرد زندگی بود، میرفت به باباش کمک میکرد، نه اینکه صبح تا شب تو کوچه و خیابون ول باشه. اصلا به این فکر کردی که اگه باهاش بری زیر یه سقف از کجا قراره خرج زندگی رو بده. بهزاد از سهیل کوچیکتره، ولی گاهی وقتا میره رستوران به بابا کمک میکنه، که هم کار یاد بگیره، هم پدرشو خوشحال کرده باشه. اما اون چی؟ تک پسره! همه امید عمو جمشید به اونه! اونوقت اون چی کار میکنه؟ برای دختر عموی ناتنیش تلفن همراه میفرسته تا بدور از چشم خانوادهاش بشینه و باهاش لاس بزنه.
حولهاش رو توی دستش پیچید. نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق خارج شد.
حرفهاش تو گوشم اکو میشد. بیتا هنوز نمیدونه که سهیل چه پیشنهادی به من داده، وگرنه الان به روم میآورد، یا یه واکنشی نشون میداد.
لب گزیدم و چشمم رو توی اتاق چرخوندم. اگه یه موقع از دهنش در بره و قضیهی موبایل رو به یکی بگه! وای! جواب بابا رو چی بدم!
نفس سنگینی،کشیدم و کمی فکر کردم. چرا دست کشیدن از این مرد برام اینقدر سخته؟ چرا نمیتونم آیندهام رو بدون اون تصور کنم؟ چرا محبتهاش عمیق به دلم میشینه؟
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت22
در جواب سوالم ابرو بالا داد.
انگشت شست و اشارهاش رو به هم چسبوند و گفت:
- از دختر خالهام برات همه چی گرفتم. یه دست لباس برای عروسی و یه کت و شلوار برای حنابندون، حتی مانتو شلوار و شال هم گرفتم. یه دونه هم صندل گرفتم. شماره پات رو نمیدونستم، ولی صندله دیگه، یا دو انگشت از پشت پا میزنه بیرون، یا میمونه تو. خیلی مهم نیست. یه عطر هم خودم داشتم که برات گذاشتم.
به میزی که پشتش نشسته بود نگاه کردم.
مشتاق دیدن لباسها بودم، هر چند مال من نبودند ولی ذوق پوشیدن و بعد تماشای خودم توی آینه، شعف جالبی توی قلبم ایجاد میکرد.
- اونجاست؟
-نه.
نگاهم رو به صورت کتایون دادم، یعنی چی که نه!
لب هاش رو بهم فشار داد و گفت:
-صبح کیانوش رسوندم اینجا. مشمای اون وسایلها رو، همه رو توی ماشین جا گذاشتم.
با بیچارگی تو چشمهاش زل زدم.
حالا باید چیکار میکردم؟
من دیگه نه وقتی داشتم که بتونم به اینجا یا هر جای دیگه برم و نه لباس دیگهای داشتم که برای حفظ آبروم تو مجلس عروسی خواهرم بپوشم.
- نگران نباش.
چهرهاش حالت مطمئن و دلداری گونه گرفته بود.
- زنگ زدم به کیانوش، گفت نیم ساعت دیگه میاد و اون وسایل رو هم میاره.
- میاره واقعاً؟ کار نداره؟
-نه گلم، میاره.
چشمکی زد و گفت:
- بهش گفتم برای توعه.
من به کتایون از حسم به برادرش، حداقل تا حالا چیزی نگفته بودم، اما انگار خودش یه بوهای برده بود که اینجوری با یه چشمک و کشیدن کلمات و گاهی هم با قر به گردنش، واکنش نشون میداد.
ترجیح دادم عکس العملی نشون ندم.
سرم رو تکون دادم و با یه نگاه به ساعت دیواری بزرگ وسط سالن مطالعه، که زمان رو نشونم میداد، گفتم:
- پس من میرم سر کلاس. تو تا ساعت چهار هستی دیگه!
سر تکون داد و گفت:
- هستم.
و بعد اضافه کرد.
- راستی، تو کلا دانشگاه کنکور رو بوسیدی و گذاشتی کنار؟
دانشگاه رفتن آرزوم بود، ولی آرزوی محال.
باید واقعیت رو میدیدم. من نه پدر حمایتگری داشتم و نه خانوادهای که همراهیم کنند، و نه پول کتاب کنکور رو داشتم.
حتی اگر قبول هم میشدم، هزینه ورود به کلاس برام یه مانع بزرگ بود.
ولی با این حال برای کنکور هنر و زبان و تجربی ثبت نام کرده بودم و امیدم به معجزه بود؛ معجزهای که که شاید اتفاق میافتاد.
ولی نمیشد که اینها رو به کتی بگم. پس لبخند زدم و گفتم:
- من تو خونه درس میخونم، اینجا و با این شلوغی نمیتونم تمرکز داشته باشم.
این بزرگترین دروغ این چند هفتهام بود. درس خوندن تو اون خونه، اونم با وجود پدری که وقتی نعشه میکرد تازه فکش به راه میافتاد و اینقدر حرف میزد تا بیحال بشه.
با وجود عمهای که نشستن رو به من حرام میدید و قطعا یه کاری برام میتراشید. و البته سحر و حسینی که به احتمال زیاد به هم به چشم سگ و گربه نگاه میکردند، عملا نشدنی بود.
کتایون ایولی گفت و من راهی طبقه پایین شدم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت21 زنعمو از همکلامی من و حامد خوشش نمیاومد. دلیلش هم کاملا مشخص بود.
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت22
حامد ادامه داد:
-نمیخوام ناامیدت کنم، ولی واقعیته دختر عمو. صبر کن، من الان پول ندارم. هرچی داشتم دادم حسام باهاش بوتیک زد. قرار شد دو ماهه بهم بده که بابا اینطوری شد. الانم که چهل روزه مغازهاش تق و لقه. منم که نمیتونم برم یقه داداشم رو بگیرم و بگم پولم رو بده، چون میدونم نداره. پولهای بابا رو هم دادیم طلبکارها. البته بعضیها چک داشتند برای یه سال دیگه، ولی مامان گفت حالا که پول هست بدهی صاف بشه بهتره. الان هم پول هست، ولی نه اینقدر که مشکل تو رو حل کنه، اینقدری که تا بیمه بابا درست بشه خرج خونه رو بده. همین! تو چند ماه صبر کن، من قول میدم خودم برات پول جور کنم.
نگاه از موزاییک ها گرفتم و به حامد دادم:
-چی داری میگی؟ الان وسط تابستونه، من یا اول مهر باید برم سر کلاس، یا اینکه برم مرخصی رد کنم، وگرنه سه سال درس خوندنم رفته به باد فنا.
-من جمعه باید برم. قول میدم یکی دو هفتهی دیگه بیام ببرمت تهران مرخصی رد کنی برای خودت، تا مشکلمون حل بشه.
کمی صبر کرد تا شاید نظری بدم. چی میتونستم بگم، پیشنهاد صبر داده بود، چیزی که خودم توی خلوتم بهش رسیده بودم. نظری که ندادم برگشت. پا روی پله نگذاشته بود که صداش زدم.
-حامد.
سر چرخوند.
- دیگه چیه؟
- دلیل اینکه میخوام برم سر کار، فقط این نیست.
-پس چیه؟
-چطور بگم؟ ببین پسرعمو، تو خودت هم خوب میدونی زن عمو از من خوشش نمیاد.
خواست حرفی بزنه که با حرکت دست نذاشتم و ادامه دادم:
-اگه من خونه باشم و دائم جلوی چشمش، هم اون اذیت میشه، هم من معذب میشم. اگر برم سر کار، حداقل یه نصفه روز نیستم، هر دوتامون یه نفسی میکشیم.
کلافه اسمم رو صدا زد.
-بهار!
باز هم وسط حرفش پریدم.
- از طرفی من دختری نیستم که بتونم توی خونه بشینم. افسردگی میگیرم.
حرفهام منطقی بود. توی سکوت به هم خیره بودیم. هر دو دنبال راه حل بودیم. صدای زن عمو سکوت بینمون رو شکست. صداش عصبانی بود. سر بلند کردم، چهرهاش عصبانیتر. از بین چهارچوب پنجره بازه آشپزخونه سرک کشیده بود.
-چیکار میکنید دو ساعته توی حیاط؟ کلی مهمون الان میاد، هنوز هیچ کاری نکردیم.
رو به من گفت:
-بیا تو میوه ها رو بچین.
رو با حامد کرد و ادامه داد:
-تو هم برو وسایل رو پس بده.
سرم رو سمت حامد برگردوندم. بی حرف و پر از التماس بهش خیره شدم.
عصبی شده بود. دستش رو کلافه لایه موهای مشکیش فرو کرد. نگاهش رو ازم گرفت. پا روی پلهها گذاشت. با رفتنش نفسم رو سنگین و پر صدا بیرون دادم.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت21 - فکر کنم عمه خونه نیست. به سمت پلهها رفتم و گفتم: - بیا تو داداش، بیا
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀
#پارت22
-یعنی چی شبا بیاد اینجا! مگه فقط شبه؟ از صبح تا شب چی، تنها بمونه؟
-صبح که مدرسه است... یه ظهر تا شب تنهاست، شبم که سمانه میاد... ناراحتی بیا پیشش بمون.
عمه من رو دید.
مسیر مونده تا در هال رو رفتم.
سلام کردم.
از کنار حسام رد شد و جواب سلامم رو داد.
-خوبی عمه جان؟ شربت برای داداشت آوردی؟
دست روی زانوش گذاشت و پلهها رو بالا اومد.
حالا حسام هم به من نگاه میکرد.
دمپایی پوشیدم و تا پلهها رفتم.
عمه از کنارم رد شد.
رفتنش رو تا جایی تماشا کردم و پلهها رو پایین رفتم.
فکرم پیش عمه بود و جایی که قرار بود بره.
مثل همیشه من غریبهترین بودم.
اونی که آخر میفهمه، اونی که نباید بفهمه، اونی که بهتره نفهمه.
روبروی حسام ایستادم.
شربت رو برداشت و یه سره سر کشید.
نگاهش با نگاهم یکی شد.
-غریبهام دیگه! فقط فامیلیم اعتمادیه، وگرنه غریبهام.
لیوان رو توی سینی گذاشت.
-چرت و پرت چرا میگی؟ قراره بره کربلا.
-ایشالا همیشه به زیارت! بره، مگه با مال من میخواد بره که ناراحت بشم یا چرت و پرت بگم...
ولی آدم سگم که نگهداره تو خونهاش، گاهی باهاش حرف میزنه، از برنامههاش میگه، من قد سگم نیستم.
-بسه!
با صدای هشدار مانندش ساکت شدم.
دردم چی بود خودم هم نمیدونستم.
باید تو این هشت سال عادت میکردم به این شرایط.
عمه پیری که زیاد حرف نمیزد، برادری که با اعتراض مشکل داشت.
لیوان شربت رو توی یکی از دستهام گرفتم و هر دو دستم رو انداختم.
رو گرفتم و به سمت پلهها رفتم.
بی خودی بغض کرده بودم.
لب اولین پله نشستم.
صدای عمه اومد:
-بنفشه، تو زیر این گازو خاموش کردی؟
بغضم رو قورت دادم و بلند گفتم:
-آره.
بغض نترکید ولی اشکم چکید.
سریع پاکش کردم.
حسام کنارم نشست.
-چته؟ میخواد بره کربلا، هوایی میره، نذر کرده، حالا نذرش چیه...
اشک روییده شده رو با پشت دستم گرفتم.
-الان تو واسه چی گریه میکنی؟
دلیلی نداشتم.
شاید هم داشتم و نمیتونستم بیان کنم.
دلم مامان و بابا میخواست، یه خانواده که بشه اسمش رو خانواده گذاشت.
یه تکیه گاه امن میخواستم که بدونم تا ابد هست.
اینجا خونه بود، امن بود، ولی خانواده نبود.
اینقدر بزرگ شده بودم که این رو بفهمم.
آب دماغم رو بالا کشیدم.
-هیچی.
-میبرمت پیش خودمون.
چشمهام گرد شد و غم از سرم پرید و جاش وحشت نشست.
-چی؟
-چی نداره، نمیشه که تنها باشی. یه چند روزه دیگه، بعد که عمه برگشت برمیگردی.
خدایا غلط کردم، زر مفت زدم.
این خونه و عمه خیلی هم خوبند، از سرمم زیادند.