بهار🌱
#پارت20 💕اوج نفرت💕 بدون اینکه نگاه از خونمون بردارم گفتم: _دلم براش تنگ شده. متاسف نگاهم کرد.
#پارت21
💕اوج نفرت💕
_ببخشید خانم، ناراحتتون کردم.
_اشکال نداره عزیزم.
رو به خانم اینانلو که اونم گریه کرده بود گفت:
_به خانم کشاورز بگو صبحانه ی من رو بیاره اینجا با صولتی می خورم.
_نه خانم ما میل نداریم.
بلند شد، پشت میزش نشست.
_برای میلت نمیگم. برای اینکه دوباره از حال نری می گم.
خودکارش رو برداشت و کمی با دستش باهاش بازی کرد.
_صولتی پدرت هم فوت کرده?
_بله، سه سال پیش.
_خواهری برادری؟
با سر گفتم نه.
_پس... الان ... با کی و کجا زندگی می کنی?
_خانم پدر و مادرم سرایدار یه خونه بودن. الانم اونجام. لطف دارن بهم، هنوز تو خونشونم.
_خونه ی پروا اینا?
_بله خانم.
خانم کشاورز زن میانسال مهربون که خدمه ی مدرسه بود سلام گفت و با سینی صبحانه وارد شد. سینی رو جلوم گذاشت و با اجازه ی خانم مدیر بیرون رفت.
مختصر ولی با اشتها خوردم به کلاس رفتم.
توصیحاتی که توی دفتر داده بودم و به معلم ریاضی خانم شریف هم گفتم و بالاخره روی صندلیم کار مرجان نشستم.
اروم گفت:
_چی کارت داشت?
_برای غیبت هام.
کتابم رو روی میز گذاشتم و نگاهم رو به معلم دادم.
چند دقیقه ای از اومدن نمی گذشت که در کلاس زده شد، خانم کشاورز وارد شد.
رو به خانم شریف گفت:
_خانم مدیر با پروا کار داره.
مرجان فوری بلند شد و با اجازه ی خانم شریف بیرون رفت.
مطمعنم در خصوص من باهاش کار داره. فقط خدا کنه برام درسر درست نشه.
تمام حواسم ناخواسته به بیرون از کلاس رفت و دیگه نتونستم به درس گوش بدم.
بالاخره مرجان برگشت و کنارم نشست اروم گفتم:
_برای من صدات کرد?
نگاهی به خانم شریف انداخت با سر گفت نه
_پس چی کارت داشت?
سرش رو پایین اورد اروم گفت
_شماره ی احمد رضا رو میخواست.
پس میخواد به احمد رضا بگه، من که دلیل غیبتم رو گفتم، دیگه چرا به اون میخواد بگه.
احمد رضا سر هر چی کوتاه بیاد سر درس نمیاد. از اول ابتدایی تمام حواسش به درس های من و مرجان بوده. من واقعا اون روز ها نمی تونستم بیام مدرسه. کاش حداقل اون درکم کنه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت21 💕اوج نفرت💕 _ببخشید خانم، ناراحتتون کردم. _اشکال نداره عزیزم. رو به خانم اینانلو که اونم
#پارت22
💕اوج نفرت💕
اومدن امروزم به مدرسه بی فایده بود. چون تمام حواسم پیش مکالمه ی تلفنی خانم ضیاعی با احمد رضا بود. تو راه برگشت مرجان به گوشی که داییش زمانی که مادرم فوت کرده بود، براش خریده بود سرگرم بود. من استرس برخورد شکوه خانم و نگاه رامین بازخواست احتمالی احمد رضا رو داشتم.
چقدر بده ادم بزرگ تر نداشته باشه.
_نگار با تو ام چرا جواب نمی دی?
به مرجان نگاه کردم مات گفتم:
_با منی؟ چی گفتی؟
_می گم حواست باشه، کسی نمی دونه من گوشی دارم.
_اهان . نه نمی گم.
جلوی در خونه رسیدیم مرجان زنگ رو زد در باز شد.
وارد شدیم به خونه ی خودمون نگاه کردم دستم رو گرفت.
_بیا انقدر به اونجا خیره نشو.
دستش رو دور گردنم انداخت و صورتم رو بوسید.
_احمد رضا نمی زاره برگردی اونجا.
_تو می تونی راضیش کنی?
_رو حرف مامانم اب نمیخوره. اون نتونست نظرشو عوض کنه من بتونم
_من خونه ی شما معذبم.
_قبلا هم که می اومدی.
_اون موقع ها عمو اردلان زنده بود می اومدم. الان هم مامانت، هم داییت از من خوششون نمیاد.
_خونه ی ما بعد از بابا حرف اول و اخر رو احمدرضا می زنه، خودت رو ناراحت نکن. داییم هم از تو بدش نمیاد به خاطر مامانم شاید کاری کنه.
_اخه من کی ام اونجا.
صورتم رو توی دست هاش قاب کرد.
_تو هم بازی بچه گی های منی . مثل خواهر نداشتمی.
_اینا دلیل میشه?
دستم رو گرفت و سمت خونه کشید.
_بیا بریم که مردم گشنگی، تو از احمدرضا هم بدتر راضی میشی.
دنبالش رفتم ولی با پاهای لرزون و بی میل و بی اراده .
در رو باز کرد. تپش قلبم بالا رفت. صدای گروپ گروپ قلبم رو می شنیدم لرز توی زانو هام رو احساس کردم.
مرجان متوجه اضطرابم شد و سرش رو داخل برد و برگشت سمتم.
_مامان نیست، دایی هم رو مبل خوابه اروم بیا تو.
_پس کی در رو باز کرد?
_حتما بانو خانم باز کرده?
بانو خانم برای کار اینجا میاد، ولی به من بیشتر از شکوه خانم فخر فروشی می کنه. جای شکرش باقی بود که از حضور اون استرس نمی گرفتم.
پاورچین پاورچین وارد اتاق مرجان شدیم. در رو بست لباس هام رو دراوردم. فوری روسریم رو جایگزین مقنعم کردم.
مرجان تاپ و شلوارکی پوشید و موهاش رو دم اسبی بالای سرش بست.
بوی غذا فضای خونه رو پر کرده بود. دو روزه فقط نون و پنیر خوردم. همین کافی بود تا فوری برای غذا خوردن بیرون برم. اما از برخورد شکوه خانم واهمه داشتم و ترجیح دادم نداشتن میل رو بهانه کنم تا باهاش روبه رو نشم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دوستان عزیزی که برای رمان اوج نفرت به این کانال دعوت شدند
پارت راس ساعت چهار گذاشته میشه
https://eitaa.com/Baharstory/18878
بهار🌱
#پارت22 💕اوج نفرت💕 اومدن امروزم به مدرسه بی فایده بود. چون تمام حواسم پیش مکالمه ی تلفنی خانم ضیاع
#پارت23
💕اوج نفرت💕
مرجان که اصرار به من رو بی فایده می دونست، از اتاق بیرون رفت.
روی کاناپه دراز کشیدم، نمی دونم از ضعف دوباره از حال رفتم یا خوابیدم.
_نگار ... نگار
چشم رو باز کردم که دچار سر گیجه شدم صورتم رو جمع کردم و پلک هام رو بهم فشار دادم.
_پاشو روسریت در اومده، احمد رضا کارت داره.
به سختی نشستم دستم رو روی صورتم کشیدن، روسریم رو سرم کردم.
_کجاست?
_بیرون منتظره، بگم بیاد?
جواب ندادم که دوباره گفت:
_بگم؟
چشم هام رو کمی مالیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره کمی سرم رو تکون دادم.
_بگو بیاد.
مرجان از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد احمد رضا وارد شد. خواستم بایستم که سرگیجه مانع شد.
_سلام.
دلخور و اروم جوابم رو داد:
_سلام.
روی تخت، روبروی من نشست.
_خوبی?
_ممنون.
کلافه گفت:
_نهار هم نخوردی؟
سرم رو پایین انداختم. کاش درکم می کرد.
بلند شد و با کمی فاصله کنارم نشست.
_امروز مدیرتون بهم زنگ زد.
اب دهنم رو قورت دادم. باید قبل از اینکه حرفی بزنه از خودم دفاع کنم.
_آقا من تو اون چند روز نتونستم برم مدرسه، خیلی تنها بودم. شما هم نبودید. قول میدم خیلی درس بخونم اون روز هام جبران بشه.
_بابت اون روز ها که خودم به حسابت می رسم، نیاز به قولت نیست. حرفم الان چیز دیگه ایه.
به چشم هاش خیره شدم.
_چی اقا؟
_مدیرتون امروز یه حرفی بهم زد، دلم میخواست اون لحظه کنار دستم بودی...
دلخور نگاهم کرد و بقیه ی حرفش رو خورد.
_تو مدرسه از حال رفتی، زنگ زده می گه اگه مشکل مالی دارید من حاضرم بابت صولتی ماهیانه هزینه ای رو به شما بدم تا از نظر تغذیه بهش رسیدگی کنید. این دختر خیلی ضعیف شده اگر هم کلا نمی تونید من زنگ بزنم بهزیستی.
سرم رو پایین انداختم.
_میبینی با ندونم کاریت چطور من رو خجالت زده کردی?
با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد لب زدم:
_ببخشید.
_میبخشم به یه شرط.
سکوت کردم تا ادامه بده
_نمی پرسی چه شرطی?
_آقا شکوه خانم از من خوشش نمی اد.
_من امروز باهاش حرف زدم، راضیش کردم.
_اخه من معذبم.
_نباش، مثل اون روز ها که پدر خدا بیامرزم زنده بود اینجا راحت باش.
_اخه شکوه خانم...
_مامان اونطوری که تو فکر می کنی نیست.
_من طوری فکر نمی کنم، ایشون از من بدش میاد.
سرش رو جلو اورد و کنار گوشم اروم گفت:
_تو اگه مثل مادر خودت به حرفش گوش کنی، اندازه ی مرجان دوستت داره.
_بحث این حرف ها نیست. ایشون چون از لحاظ مالی تو سطح بالایی هستن، من و امثال من رو اصلا حساب نمی کنن و بهمون می گن گدا گشنه.
ایستاد و با سر به در اشاره کرد
_پاشو بریم . یکم صبر کن درستش می کنم.
_میشه نیام?
_نه. زود باش. رامین هم هست، یه مانتو تنت کن بیا بیرون.
_اقا لباس هام خونمو...
با یاد اوری حرف شکوه خانم سرم رو پایین انداختم ، حرفم رو عوض کردم.
_ببخشید، توی اون خونتونه.
_انقدر حرف های مادرم رو برای خودت کوه نکن. اون روز از جای دیگه دلخور بود. بابا اونجا رو به نام حسین اقا خدا بیامرز زده بود. اونجا الان مال خودته.
این کار از عمو اردلان بعید نبود. ولی چرا تا حالا کسی به من چیزی نگفته بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت23 💕اوج نفرت💕 مرجان که اصرار به من رو بی فایده می دونست، از اتاق بیرون رفت. روی کاناپه دراز
#پارت24
💕اوج نفرت💕
سمت کمد مرجان رفت و یه مانتو از توش برداشت، گرفت جلوم.
_اینو بپوش.
_مرجان ناراحت نشه?
_نمیشه.
مانتو رو پوشیدم و دنبالش راه افتادم اگه مانتو خودم کثیف نبود حتما همون رو می پوشیدم.
دوبار استرس به سراغم اومد به غیر از جلوم همه چیز سیاه بود و تاریک.
راهرو دو متری که انتهاش اتاق مرجان بود و ابتداش اتاق احمدرضا رو رد کردیم. بعد از حال وارد اشپزخونه شدیم. شکوه خانم بالای اشپزخونه روی صندلی سر میز نشسته بود. رامین سمت چپش و مرجان تنها کسی که تو اون شرایط با لبخند نگاهم می کرد.
سمت راستش احمد رضا صندلی رو بیرون کشید
_بشین.
کاری که خواست رو انجام دادم که صدای معترض شکوه خانم قلبم رو پاره کرد.
_این کارت چه معنی می ده احمد رضا? همینم مونده با هر بی سر و پایی هم سفره بشم.
خواستم بلند شم که احمدرضا گفت:
_مامان من با شما صحبت کردم، شما هم قبول کردید.
_تو واسه خودت بریدی و دوختی من کی قبول کردم?
چقدر باید تو این جمع تحقیر بشم. من فردا می رم خونه ی خودمون، هر چی هم میخواد بشه، بشه.
_حالا بعد از شام صحبت می کنیم.
شکوه خانم قاشق رو توی بشقاب انداخت و از پشت میز بلند شد .
_باشه، من می رم.
چند قدم از میز فاصله نگرفته بود که احمد رضا جلو رفت و کنار گوشش چیزی گفت.
شکوه خانم معترض گفت:
_داری من رو تهدید می کنی?
_من کی باشم که شما رو تهدید کنم. فقط گفتم اگه با این مسئله کنار نیاین، راهی برام نمی مونه جز اون کار.
شکوه خانم نفس های حرصی کشید و برگشت سر جاش رو به من گفت:
_دختره ی بی سرو پا و پاپتی، تو ارزوهات هم فکر نمی کردی یه روزی کنار من بشینی غذا بخوری.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
_ارزوی من نشستن کنار پدر شیرین عقل و مادر لالم بود، که توی عمرشون هیچ کس رو به خاطر نداشته هاشون تحقیر نکردن.
با حرص گفت:
_مگه چیزی هم داشتن.
_بله. تا دلتون بخواد شعور داشتن.
هیچ کس انتظار جواب دادنم رو نداشت و همه با چشم های گرد نگاهم می کردن.
بانو خانم همون طور که دیس برنج رو روی میز می ذاشت با لهجه ی شمالی گفت:
_ووی دختر، چه رویی داری تو، نونشون رو میخوری، زبون درازی هم می کنی?
برگشتم تا جوابش رو بدم که با چشم های دلخور و ناراحت و شاید کمی عصبی احمد رضا روبرو شدم.
نگاهش به من بود و مخاطبش بانو خانم.
_بانو خانم شما حواست به کار خودت باشه.
_من که چیزی نگفتم.
زد توی دهن خودش
_بیا اصلا من لال شدم.
احمد رضا رو به من گفت:
_دیگه نشنوم اینطوری جواب مادرم رو بدی، فهمیدی?
چشم های پر از اشکم رو به چشم هاش دوختم.
_فوری معذرت خواهی کن.
ایستادم.
دستش رو اروم روی میز زد.
_بشین سر جات.
_بزارید برم.
_بعد از شام برو.
با چشم هاش اشاره کرد به بشقابم.
_بشین.
نشستم روی صندلی
کمی برنج توی بشقابم ریخت و بشقاب خورشت رو جلو گذاشت
_من خودم این مشکل رو حل می کنم. الانم خواهش می کنم همه غذاتون رو بخورید.
دلم نمیخواست چیزی بخورم اما چاره ای نداشتم. بغض امونم رو بریده بود. به سختی غذا رو قورت می دادم هیچ وقت فکر نمی کردم خوردن اب هم روزی برام سخت باشه.
از احمد رضا دلخور نبودم اون باید طرف مادرش رو می گرفت. ولی ناراحت بودم که چرا نمی ذاشت برم خونه ی خودمون.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از بهار🌱
من بچه شیعه هستم
خدا را می پرستم
خدای پاک و دانا
مهربان و توانا
پیامبرم محّمد (ص)
که با او قرآن آمد
دین را به ما رسانده
او ما را شیعه خوانده
دختر او زهرا (س) بود
فاطمه کبرا بود
فدای دین شد جانش
لعنت به دشمنانش
شعر های مذهبی دوست داری یاد بچت بدی بیا اینجا😍👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3057188886Cd03aa93f75