بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت359 ( امشب وقتی به خونه رسیدم، بابا جلوم ایستاد و خیلی جدی ازم سراغ موتو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 گاهی نیم نگاهی به پویا می‌کردم و دوباره به کارم ادامه می‌دادم. یکی از پیراهن‌های مهیار رو روی میز پهن کرده بودم و با دقت اتوش می‌زدم. سر بلند کردم و به پویا نگاه کردم. از میز تلویزیون بالا می‌رفت. با حرکتی که کرد، حس کردم الان تلویزیون میوفته. اتو رو رها کردم و سریع به طرفش دویدم. تلویزیون معلق روی هوا رو گرفتم و پویا رو هم بین زمین و آسمون. پویا ترسیده بود. هم به خاطر شیطنتش و هم بخاطر فریاد من. کمی به من نگاه کرد و بغضش ترکید. بغلش کردم و سرش رو روی شونه‌ام گذاشتم و دستم رو لای موهای فرفریش بردم. سعی کردم آرومش کنم. خودش فهمیده بود که کارش اشتباه بوده و لازم به تذکر نبود. اون لحظه فقط آروم شدنش برام مهم بود. چند دقیقه توی بغلم نگهش داشتم، که با بوی سوختگی پارچه به طرف اتو برگشتم. پویا رو روی زمین گذاشتم و به طرف اتو دویدم. اتو رو صاف کردم و به پیرهنی که حالا یه مثلث قهوه ای سوراخ وسطش درست شده بود نگاه کردم. لبم رو به دندون گرفتم و به پویا نگاه کردم. رد اشک روی صورتش جا انداخته بود و مژه های بلند و رنگیش خیس شده بودند. آروم هق هق می‌کرد. قیافه مظلوم و معصومش با اون چشم‌های درشت و اشکی رو نگاه کردم و گفتم: - این بار دومیه که تو با شیطونی‌هات من رو تو دردسر می‌ندازی. حالا من چیکار کنم؟ نفس عمیقی کشیدم و اتویی رو که حسابی کثیف شده بود، تمیز کردم و بقیه لباسها رو اتو زدم. بعد از جابجایی لباس‌ها نگاهی به پیرهن سوراخ شده مهیار انداختم. نمی‌دونستم عکس العملش چی می‌تونه باشه. دوباره به پویا نگاه کردم. یه عروسک پولیشی رو بغل کرده بود و روی مبل نشسته بود. چند ساعتی بود که حسابی مظلوم شده بود. پیرهن رو توی کمد خودم گذاشتم، تا بعدا به مهیار بگم. به طرف پویا رفتم و کنارش نشستم و با لبخند گفتم: - عروسک رو بغل می‌کنی؟ پس من چی؟ وقتی اینطوری معصومانه نگاهم می‌کرد، دلم ریش می‌شد. عروسک رو ازش گرفتم و روی پاهام نشوندمش. صورتش رو بوسیدم و گفتم: - دیگه از میز تلویزیون بالا نرو، باشه؟ سر تکان داد و به من نگاه کرد. خندیدم و گفتم: -حالا بخند. خیره نگاهم کرد. چشم‌هام رو ریز کردم و یه دفعه قلقلکش دادم. خودش رو جمع کرد و خندید. تلاش می‌کرد که فرار کنه. یه کم باهاش بازی کردم، تا از این حالت خارج بشه و دوباره بشه همون پویای شیطون و بازیگوش. وقت ناهار شده بوده و باید غذاش رو می‌دادم. عدسی درست کرده بودم و دوست نداشت و حسابی اذیتم کرد تا غذاش رو خورد. یه کم اسباب بازی روی زمین ریختم و مشغولش کردم و خودم به سراغ دفتر سررسید خاطرات رفتم. نویسنده: