رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت363
دیگه دنبال این خاطره چیزی ننوشته بود. یکم پایین تر نوشته بود:
(پریا هنوز باهام قهره.)
با چند خط فاصله دوباره نوشته بود:
(پریا امروز هم جواب تلفنم رو نداد.)
چند خط بعد نوشته بود:
( امروز روز سومیه که پریا باهام قهر کرده.)
جهنم که قهر کرده! به درک که قهر کرده!
با اون دماغ عمل شدهاش!
دهنم رو کج کردم و گفتم:
-عروسک شده!
داشتم حرص میخوردم. این بی جنبه هم نشسته برای هر روز گزارش کار نوشته اینجا!
صفحه رو ورق زدم.
( امروز، دایی زنگ زد و گفت که برم خونشون. یه دسته گل خریدم و رفتم. دلم برای پریا تنگ شده؛ برای صداش، برای غر زدن هاش، برای شکل نگاهش. دایی ازم پرسید، چرا چند روزه که نرفتم دیدن پریا. اول چیزی نگفتم، اما انگار دایی یه چیزهایی فهمیده بود. به خاطر همین گفتم که با هم بحثمون شده. پرسید سر چی. چیزی نگفتم. میدونستم اگه بگم، پریا رو دعوا میکنه، پس چیزی نگفتم، دایی هم اصراری نکرد. فقط گفت از فردا وقت بذارم با پریا بریم برای ثبت نام دانشگاه. پریا تمام مدتی که من با دایی حرف می زدم از اتاق بیرون نیومد. به خاطر همین من رفتم پیشش، با هام حرف نمیزد و روش رو بر میگردوند. حق با من بود، ولی طاقت ناراحتیش رو نداشتم، کلی نازش رو کشیدم، تا دوباره باهام آشتی کرد. قول دادم دیگه سرش داد نزنم.)
سرم رو بالا گرفتم. پویا رو نگاه کردم. بالش تختش رو هم به کوسنهای مبل اضافه کرده بود و کوهنوردی میکرد.
اگه یه روزی من هم باهاش قهر کنم، مهیار میاد منت کشی؟ خوب یه دفعه که اومد، ولی من که قهر نبودم، فقط ناراحت شده بودم.
نفس سنگینی کشیدم و دوباره به دفتر نگاه کردم.
( امروز باید برم دنبال پریا، تا برای ثبت نامش بریم. حسابی به خودم رسیدم و دنبالش رفتم، وقتی رسیدم خونشون، نبود. عمه گفت که پریا یه ساعتی میشه که رفته از خونه بیرون و به اون گفته که با من یه جایی قرار گذاشته. خیلی عصبانیم! چرا پریا دروغ گفته؟ چرا من رو گذاشته سرکار؟ پریا اگه دستم بهت برسه!)
اگر عمو توی خونه بهم میگفت همین جا بمون، من قدمی جا به جا نمیشدم. چقدر این دختر جرات داشته!
( دایی بهم زنگ زد و گفت سریع برم پیشش، گفت کارم داره. آدرس یه بیمارستان رو بهم داد. یه کم ترسیدم، سریع خودم رو رسوندم. دلشوره داشتم. حسابی عصبانی بود. من رو برد یه گوشه و گفت مگه بهت نگفتم پریا رو برای ثبت نام ببری، اینطوری میخوای مواظبش باشی. من هم همه چیز رو گفتم، بالاخره باید یه جا جلوی کارهای خودسرانه پریا گرفته میشد. شوکه شده بود. گفت که پریا گفته که تو بهش گفتی خودت برو، من کلاس دارم. من هم خشکم زده بود. دایی گفت پریا وقتی داشته بر میگشته خونه با یه موتوری تصادف کرده و مچ پاش در رفته.)
نویسنده:
#آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان