#پارت363
صفا رو به روم ایستاد و نگاهم کرد.
الان با خودش چی فکر میکرد که مثلا من از قصد اومدم اینجا که با صدرا پچ پچ کنم؟
اخه چطور بهت بگم لعنتی، من هیچ عوضی و لعنتی دیگه رو به تو ترجیح نمیدم.
نگاه از من گرفت.
با چشم گشت و رسید به تینا و یلدا و قبل از اینکه حرفی بزنه من گفتم:
-این مرتیکه دنبال امین میگرده.
سریع نگاه از اون مادر و دختران گرفت و گفت:
-امین؟
به تایید سر تکون دادم و گفتم:
-انگار بهش بدهکاره.
توی فکر رفت و من گفتم:
-فعلا به رضا چیزی نگو، من که به این آدرس نمیدم، یعنی آدرس ندارم که بدم. پس لزومی نداره آبروش رو ببری.
-همین رو گفت؟
-آره، ته همه چرت و پرتهاش رسید به امین و البته یه مهمونی آخر هفته.
کمی توی سکوت نگاهش کردم و گفتم:
-همونی که تو، با هک گوشی من که دستش مونده، فهمیدی و آدرسش رو بهم ندادی، حالا اون میخواد ازم دعوت کنه.
جدی شد و گفت:
-میخوای بری؟
شونه بالا دادم و گفتم:
-تا شرایط چی پیش بیاره.
با همون جدیت گفت:
-نباید بری.
-چرا؟
-چرا نداره، حتی اگه آدرسم داشته باشی نباید بری.
نمیخواستم حساس بشه، پس سکوت کردم.
دست توی جیبش کرد و چیزی شبیه یواسبی رو جلوم گرفت و با لبخند گفت:
-ماموریت انجام شد.
سوالی نگاهش کردم و اون ادامه داد:
-این رابر داکیه، اطلاعات گوشی مازیار تو اینه.
لبخند زدم و رابرداکی رو گرفتم و گفتم:
-اِیول.
-البته کار من نبود، هومن یواشکی موبایل رو کش رفت و این زد بهش. الان همه چی توی اینه.
با لبخند به یلدا که سمتمون میاومد نگاه کردم و گفتم:
-پس موندنمون دیگه دلیلی نداره. سریع بریم خونه که ببینیم توی این چیه.
به خونه برگشتیم.
نقشههامون با تمام حرصهایی که من خورده بودم به خوبی اجرا شده بود و حسابی راضی بودم.
ولی به محض رسیدن به خونه با پدر کلافه و عصبانیم طرف شدم.
پس دیدن اطلاعات اون رابرداکی موکول شد به یه زمان دیگه.
اولش فکر میکردم پدرم به خاطر نبودنِ ما یا اینکه چرا دیر برگشتیم عصبانیه، ولی بعدش وقتی گفت که چرا خجسته خانم رو با خودتون نبردید، فکرهای دیگه کردم.
فکرهایی شبیه اینکه پدرم دلش میخواسته ما با یه بزرگتر همراه باشیم.
خب ما که دیر نکرده بودیم، ولی بعد فهمیدم که خجسته در نبود ما به بهانههای مختلف مغزش رو تیلیت کرده.
حالا که این رو فهمیده بودم، کلی خودم و خندههام رو تحت کنترل گرفته بودم که عصبانیترش نکنم.
اما هومن به محض فهمیدن این موضوع، با خنده بلندش تمام تلاش من رو نقش بر آب کرد.
پدرم کلافه چند تا فحش نون و آب دار نثار پسرش کرد و به اتاق خواب رفت.
اون شب رو به هر ترتیبی که بود صبح کردیم.
خیلی خسته بودم و کمی دیر بیدار شدم.
پدرم نبود. هومن هم روی مبل به طرز عجیبی به خودش پیچ خورده بود.
کمی متاسف نگاهش کردم.
سر و صدای توی حیاط کنجکاویم رو قلقلک داد.
از جام بلند شدم و از پنجره سرکی به حیاط کشیدم.
با چیزی که دیدم همون یه ذره خواب آلودگی هم پرید.
یه ملافه سفید و بزرگ، گوشه حیاط پهن شده بود و گلی داشت سبزیروش پهن میکرد و با خجسته در حال ور رفتن به سیفیجات، با زبون محلی حرف میزد.
اگر یک ماهه دیگه اینجا میموندم، اینجا تبدیل به تعاونی زنان خودسرپرست میشد.
#کپی_حرام
#الف_علیکرم
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت362 زندایی با خوشرویی به سمت عمه اومد و خم شد. عمه نگاهی کلی به ظرف می
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت363
زندایی لب زد:
-مصی خانم، اتفاقیه که افتاده حالا!
عمه با کلی اخم و حرص نگاهش رو به زندایی مهدیه داد و گفت:
-شما نمیدونی چی به ما گذشت که، اون مرتیکه هی فیلم میفرستاد و تهدید پشت تهدید، مام دستمون کوتاه از همه جا. پلیسم یه شماره پلاک داشت، که همین خواستگارش داده بود بهشون. عین اسفند فقط بالا پایین میپریدیم.
زندایی چشم باریک کرد:
-خواستگارش؟ چطوری؟
-این خانم بلند میشه میره کتابخونه، دروغکی به همه میگه که دفتر مشاوره زنگ زده و وقتمو کنسل کرده، همه رو پیچونده و کج کرده سمتت پارکی که قرار داشتن، اون پسره بدبخت از همه جا بیخبرم، دنبال این راه افتاده که مثلا بره و باهاش حرف بزنه.
دستهاش رو تکون داد:
-از همین کارا که جوونا میکنن، سوری ریز، سوریپـ... چه میدونم... میخواسته یهو جلوش ظاهر شه که مثلا من نمیدونستم شما اینجایی و یهوویی شد و ...
زندایی گفت:
-سوپرایزش کنه.
-آره، همون، سوری ریــ... همون، همون. بنده خدا داشته نزدیک میشده به این در به در، یهو میبینه چند تا مرد گنده اومدن و این و اون انتر دوییدن، خواسته ادا فردین رو در بیاره، زدن دندهاشو شکستن، اونم خودشو تا ماشین رسونده، پلاک رو نوشته، همونجام زنگ زده پلیس، بعدم سالار.
زندایی متاسف گفت:
-شکسته دندهاش! الان که حالش خوبه؟
-کاش فقط دندهاش بود، یه چاقوی ریزی هم انگار بهش زدن. خودش میگه خراشه، جا خالی دادم و اینا.
عمه بازوش رو نشون داد و گفت:
-ولی دیروز که جلوی در خونهاشون دیدمش، دستشم باند بسته بودن.
زندایی زمزمهوار لب زد:
-ای وای!
عمه به قیافه پر از تاسف من نگاهم کرد و گفت:
-من موندم، تو ندیدی ما این همه دنبال اون سلیطه گشتیم، ندیدی من یه نصف روز پیش حاجی نباتی نشستم و دعا گرفتم که برگرده.
به زندایی نگاه کرد و گفت:
-مهدیه خانم، اصلا تا حالا نشده من از این حاجیه دعا بگیرم و نشه. رد خور نداره دعاهاش، مونده بودم چرا واسه سحر نوشته و اون برنگشته. نگو برگشته، به ما نگفته و این در به در میدونسته و اون گاله رو بسته.
به من نگاه کرد:
-الان خوب شد؟ تو اینجوری خل و چل و غشی، اون نوید بدبخت اونجوری شکسته و پاره، اون بنده خدا که از دست اون سعید بی چشم و رو نجاتت داد اونجوری تو کما.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
-جلال... آقا جلال... تو کماست؟
عمه سر تکون داد و گفت:
-آره بنده خدا، پلیس دنبال شماره پلاکی بوده که نوید بهشون داده بوده، اونم سوار همون ماشین بوده، اینم ترسیده فرار کرده و ماشین چپه شده. الانم تو کماست.
وای، اون دختر فلج! میگفت جلال پدرشه! الان تو چه حالیه!
گوشه لبم رو گاز گرفته بودم و به عمه نگاه میکردم.
عمه گفت:
-طرف پروندهاش همچین پاکم نیست ولی اونجور که سالار میگفت، انگار یه خورده حساب با سعید داشته که موقع تسویه حسابش خورده به تور تو و تو رو هم با خودش برده.
اینجوری نبود.
من از قرار سحر و جلال و اون پنجاه تومنی که جمیله برای درمانش میخواست، به پلیس چیزی نگفته بودم.
اینکه سحر چطور اون پول رو به دست آورده برام مهم نبود، میترسیدم پلیس پول رو توقیف کنه و به دست اون دختر نرسه.
پول رو برای درمان پاش میخواست.
یه چیزی توی ذهنم جرقه زد، پولی که بابا به نگار قولش رو داده بود و قرار بود دخترش بهش بده!
عمه به زندایی نگاه کرد و گفت:
-راستش الان اومدم دنبال سفیده، که با هم بریم عیادت این خواستگارش.
چشمهام گرد شد. کجا برم؟
عمه نارنگی درشت رو برداشت و گفت:
-حالا از خواستگار بودنش هم که بگذریم، بالاخره به خاطر سپیده اونطوری شده. گفتم یه سر بریم بهش بزنیم، یه تشکر بکنیم، خدا رو چه دیدی یهو فامیل شدیم. والا پسر خوبیه، با این همه حرف پشت سر ما، هنوزم پا پس نکشیده.
من سریع پرسیدم:
-سالار میدونه؟
-اول قرار بود اونم بیاد، ولی انگار تو گاراژ کار داشتن.
دنبال بهانه برای نرفتن بودم که گفتم:
-سعید هنوز آزادهها. یه موقع منو تو محل ببینه...
عمه پوست نارنگی رو توی ظرف انداخت و گفت:
-تو محل نمیریم. آجانس میگیریم.
-اون وقت سعید نمیتونه جلوی آژانس رو بگیره!
صدای در هال نگاه همهامون رو به سمت خودش کشید.
صدای مهراب پس زمینه تق و تقی شد که به در میخورد.
-آبجی مهدیه، اون جعبه داروها رو میدی؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت362 عمه گفت: -زحمت نکش مهدیه خانم. مزاحم شدیم. -مراحمید! عمه پاش رو
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت363
پشت پلک نازک کردم و نگاهم رو گرفتم.
با سوقولمهای که به پهلوم زد نگاهش کردم و دستم رو جای ضربهاش گذاشتم.
-میخوای شوعر نکنی چه گوهی بخوری؟ پسر به این خوبی، مادرش با حجاب، اهل نماز، روزه، اهل دعا، اهل مسجد، باباش اهل نون حلال، زیر علامت حضرت عباس. بنایی کرده این بچه رو بزرگ کرده. نکنه منتظری پسر نخست وزیر بیاد بگیرت، یا بابات بگرده یه معتادی دزدی چیزی پیدا کنه ببندت به خیکش! فروغم که گفت درس بخونه خودمون خرجشو میدیم. چه دردی به دلته دیگه... این افغانی رو از کجات در آوردی؟
نگاه پر لبخند زندایی که پیش دستیها روی میز میگذاشت اجازه جواب دادن رو ازم گرفت.
زندایی نشست و گفت:
-ازدواج که بد نیست، سنت پیغمبره ولی جوونای الان یه برنامههای دیگه دارن برای زندگیشون، شاید سپیده هم میخواد درس بخونه.
به نگار و محدثه نگاه کردم.
نگار که با دخترش مشغول بود ولی محدثه با یه لبخند مسخره بهم زل زده بود.
چرا فکر میکردم داریم آروم حرف میزنیم؟
عمه پرتقالی از توی ظرف میوه برداشت و گفت:
-درسو بره با شوعرش بخونه. این سفیده همین طوریه، میترسه حالش عوض شه، یه جوری که ما جرات نمیکنیم کمدشو جابهجا کنیم، تا یه هفته ماتم میگیره که چرا جای کمد عوض شد. از راهنمایی داشت میرفت دبیرستان، یک ماه دِسرِپ بود.
برای اینکه زندایی منظورش رو بفهمه لب زدم:
-دِپرِس.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-امروزم که شده ملا غلط گیر من، باره نه باله، دسرپ نه دسرپ.
بازم همون شد ولی من دیگه حرفی نزدم.
ته جنگیدن با عمه تسلیم شدن بود، امروز شده بود من رو تا خود تا کتابخونه روی زمین بکشه و ببره، این کار رو میکرد.
صدای زنگ خونه، زندایی رو از جاش بلند کرد و بعد هم صدای یااله گفتن مهراب و سالار
همه رو به تلاطم انداخت.
هر کسی برای داشتن حجاب به جایی پناه برد و در نهایت همه توی هال برای دیدن مردها منتظر ایستادیم.
وارد شدند.
لبخند رضایت روی صورتشون بود.
احوال پرسی کوتاهی کردند و نشستند.
عمه پرسید:
-چی شد؟
مهراب بیحرف سیبی از ظرف میوه برداشت و گفت:
-مبارک باشه!
عمه نشست و گفت:
-تموم شد؟
-آره حاج خانم، من امشب وسایلم رو جابهجا میکنم، از فردا صبح خونه در اختیار شماست.
زندایی گفت:
-ایشالا به سلامتی، ایشالا عروسی سالار.
سالار با لبخند تشکر کرد و سر به زیر شد.
زندایی رو به برادرش گفت:
-کارگر میگیری برای تخلیه دیگه؟ سنگینه نیست وسایلت؟
مهراب سیب توی دهنش رو قورت داد و گفت:
-کارگر چرا! محدثه رو نگه داشتم که وایسه اینجا کمک، سپیدهام که هست. سالارم امروز مرخصیه دیگه.
رو به سالار کرد:
-نه داداش!
سالار سرش رو تکون داد و مهراب دستهاش رو باز کرد و گفت:
-چهار تا وسیله است دیگه!
محدثه روی مبلی نشست و گفت:
-من منشی دفترتم نه کارگر همراهت، این عملا سو استفادهاست.
مهراب خندید.
-همین که هست، نمیخوای اخراجی، اینقدرا هستن که التماسم میکنن تو رو اخراج کنم بیان جای تو.
محدثه یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
-خدایی کی تو رو تحمل میکنه غیر از من. قاطی میکنی سر من خالی میکنی، خوشحالی باز سر من خالی میکنی، طرف اشتباه ترجمه کرده باز سر من خالی میکنی، دفتر کثیفه باز سر من خالی میکنی، وقتی هم که نیستی باید کم کاریهاتو رفع و رجوع کنم. بیا و با اخراجم در حقم لطف کن.
مهراب میخندید.
-خدایی هر کی جای تو بود تا حالا ول کرده بود رفته بود.
زندایی مهدیه گفت:
-پس تا هستی و سالارم هست، برو وسایل سنگینت رو بزار توی اون اتاق، دخترا هم کمک کنن که زودتر تموم شه.
مهراب به مهدیه نگاه کرد و گفت:
-کلکسیونا که میرن زیر زمین، کلید کتابخونه هم طبق قرارم با سالار و خواهر گلش، به شرط امانت داری، تحویل سپیده است.
نگاهم کرد و من با یه تشکر کنار محدثه نشستم.
دستش رو به تاکید تکون داد و گفت:
-امانت داری دیگه سپیده!
-خیالتون راحت.
ایولی به من گفت و به خودش اشاره کرد:
- و اما خودم ...
کمی به جمع نگاه کرد و بعد به خواهرش چشم دوخت و گفت:
-قرار نیست مزاحم شما بشم آبجی، یه خونه هست که میرم اونجا.
زندایی اخم کرد و گفت:
-خونه چی؟ کجا؟
سیب گاز زده رو روی میز گذاشت و گفت:
-یه آپارتمان، تازه قولنامهاش کردم، تو محدوده تجریش. این دفعه دیگه میخوام زنمو بگیرم ببرمش اونجا.
زندایی جدی و با اخم گفت:
-مگه اینجا چه اشکالی داشت؟
مهراب به صندلی تکیه داد و گفت:
-دخترای الان مستقل بودن رو میپسندن، اینجا با خواهر شوهر نمیشد.
به من نگاه کرد و گفت:
-مگه نه سپیده؟
این همه زن توی این اتاق، این چرا از من میپرسید؟
نگاهم توی اتاق چرخید و روی سالار که اخم کرده بود ثابت موند.
ای بابا!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت362 لبهام رو به هم فشردم و گفتم: - نمی خواستم پنهان کنم، بهت میگفتم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت363
پیراهن سوخته رو توی دستش جا به جا کرد و گفت:
- حالا ناهار هست منم بخورم؟
سر بلند کردم. عصبانیتش کم شده بود.
-کمه، ولی خب یه چیزی درست می کنم با هم بخوریم.
-فقط سریع، باید برگردم.
سر تکون دادم. لباس توی دستش رو روی تخت پرت کرد و به طرف کمد رفت.
درب قسمت بالای کمد رو باز کرد و جعبهای رو آروم پایین کشید.
از توی جعبه چند تا کاغذ برداشت. شوکه به بالای کمد دیواری نگاه میکردم. چقدر شانس امروز با من یار بود. خوبه دفتر اینجا نبود!
مهیار نیم نگاهی به من انداخت و وقتی دید که من همون جا ایستادم، گفت:
-برو دیگه!
سریع ناهار رو آماده کردم و با هم خوردیم. عجله داشت، ولی صبر کرد تا من ناهارم رو بخورم.
- بهار، تو از چه رنگی خوشت میاد؟
- همین طوری رنگ سبز، ولی خب، تو موقعیتهای مختلف از رنگهای مختلف خوشم میاد.
- مثلا چطوری؟
- مثلا؛ آدم باید از رنگهای مختلف لباس استفاده کنه. برای چی پرسیدی؟
-میخوام گرمکن ورزشی برات بگیرم، میخواستم ببینم خودت چه رنگی دوست داری.
- خوب چرا خودم رو نمیبری؟
چیزی نگفت که من گفتم:
- اینجوری تفریح هم میکنیم.
کمی اخم کرد و با صورتی جدی گفت:
-دوست ندارم زنم از این پاساژ به اون پاساژ و از این مغازه به اون مغازه بره.
- مگه قراره تنها برم؟ با هم میریم!
- تنها و با من نداره، خوشم نمیاد!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- ولی من قبلا با مهگل رفتم و خودت ...
توی حرفم پرید و تند و سریع گفت:
- اشتباه کردم. اون موقع فکر نمیکردم اینقدر دوست داشته باشم. فکر میکردم تو هم قراره بری، ولی الان دیگه نمیزارم جایی بری.
بعد در حالی که تأکید میکرد، محکمتر گفت:
- هیچ جایی، بهار، هیچ جایی نمیزارم بری.
دوستم داره؟ داره بهم میگه دوست دارم! برای اولین بار و خیلی غیر مستقیم.
ناخودآگاه لبخند زدم. با اخم غلیظی گفت:
-به چی میخندی؟ چیز خنده داری گفتم؟
با حفظ لبخند روی لبم گفتم:
- واقعا دوستم داری؟
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
- من گفتم دوست دارم؟
سری تکون دادم. نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
- دیرم شده، باید برم.
لبخندم عمیق تر شد و سرم رو پایین انداختم. از پشت میز بلند شد و گفت:
- ملکه ها جایی نمیرند بهار، هیچ ملکهای در هیچ مغازه ای نمیره. پاساژگردی و بازارگردی نمیکنه. یه ملکه مثل یه ملکه زندگی میکنه. پس نخواه که بذارم بری جایی، که چشم هزار تا غریبه روته.
اون میگفت و من میشنیدم، ولی حواسم فقط به احساس دوست داشتنی بود که خیلی نامحسوس ابرازش کرده بود.
چشمم به حلقه ساده ی توی دستم افتاد. دیگه برام مهم نبود که سلیقه من رو نپرسیده و مثل پریا دنبال یه چیز خاص برای من نگشته.
فقط و فقط حواسم به دوست داشته شدن از طرف مرد رو به روییم بودم.
مردی که فقط دو هفته بود که بهش محرم بودم و فکر میکردم، مدتها طول بکشه تا این جمله رو از زبونش بشنوم.
مردی که عاشقانهاش با کلمه خوبی شروع شد.
سر بلند کردم و به مهیار نگاه کردم. یه دستش رو به میز تکیه داده بود و دست دیگهاش رو به صندلی و کمی خم شده بود و به من نگاه میکرد.
- شنیدی چی گفتم؟
سر تکون دادم. شنیده بودم چی گفت، ولی اصلا نفهمیده بودم. راه فهمیدن مغزم رو ابراز احساساتش سد کرده بود.
نگاهش رو از من گرفت و صاف شد. یه کم نگاهم کرد و از آشپزخونه خارج شد.
به ظرف خالی شده غذا نگاه کردم. از پشت میز بلند شدم و به سالن رفتم.
دقیقا وقتی به سالن رسیدم که از سرویس، در حالی که حوله رو به صورتش میکشید، بیرون اومد.
نیم نگاهی به من انداخت و همینطور که به اتاق خواب میرفت، گفت:
- یه فرچه دسته دار توی زیر زمین هست، برو بیارش بالا و با مواد شوینده، بزار دم دست. فردا ظهر با هم بریم حوض رو تمیز کنیم و توش آب بریزیم.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت365 ( امروز رفته بودیم برای خواستگاری و بله برون. زیاد خونه عمه عطی و د
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت363
دیگه دنبال این خاطره چیزی ننوشته بود. یکم پایین تر نوشته بود:
(پریا هنوز باهام قهره.)
با چند خط فاصله دوباره نوشته بود:
(پریا امروز هم جواب تلفنم رو نداد.)
چند خط بعد نوشته بود:
( امروز روز سومیه که پریا باهام قهر کرده.)
جهنم که قهر کرده! به درک که قهر کرده!
با اون دماغ عمل شدهاش!
دهنم رو کج کردم و گفتم:
-عروسک شده!
داشتم حرص میخوردم. این بی جنبه هم نشسته برای هر روز گزارش کار نوشته اینجا!
صفحه رو ورق زدم.
( امروز، دایی زنگ زد و گفت که برم خونشون. یه دسته گل خریدم و رفتم. دلم برای پریا تنگ شده؛ برای صداش، برای غر زدن هاش، برای شکل نگاهش. دایی ازم پرسید، چرا چند روزه که نرفتم دیدن پریا. اول چیزی نگفتم، اما انگار دایی یه چیزهایی فهمیده بود. به خاطر همین گفتم که با هم بحثمون شده. پرسید سر چی. چیزی نگفتم. میدونستم اگه بگم، پریا رو دعوا میکنه، پس چیزی نگفتم، دایی هم اصراری نکرد. فقط گفت از فردا وقت بذارم با پریا بریم برای ثبت نام دانشگاه. پریا تمام مدتی که من با دایی حرف می زدم از اتاق بیرون نیومد. به خاطر همین من رفتم پیشش، با هام حرف نمیزد و روش رو بر میگردوند. حق با من بود، ولی طاقت ناراحتیش رو نداشتم، کلی نازش رو کشیدم، تا دوباره باهام آشتی کرد. قول دادم دیگه سرش داد نزنم.)
سرم رو بالا گرفتم. پویا رو نگاه کردم. بالش تختش رو هم به کوسنهای مبل اضافه کرده بود و کوهنوردی میکرد.
اگه یه روزی من هم باهاش قهر کنم، مهیار میاد منت کشی؟ خوب یه دفعه که اومد، ولی من که قهر نبودم، فقط ناراحت شده بودم.
نفس سنگینی کشیدم و دوباره به دفتر نگاه کردم.
( امروز باید برم دنبال پریا، تا برای ثبت نامش بریم. حسابی به خودم رسیدم و دنبالش رفتم، وقتی رسیدم خونشون، نبود. عمه گفت که پریا یه ساعتی میشه که رفته از خونه بیرون و به اون گفته که با من یه جایی قرار گذاشته. خیلی عصبانیم! چرا پریا دروغ گفته؟ چرا من رو گذاشته سرکار؟ پریا اگه دستم بهت برسه!)
اگر عمو توی خونه بهم میگفت همین جا بمون، من قدمی جا به جا نمیشدم. چقدر این دختر جرات داشته!
( دایی بهم زنگ زد و گفت سریع برم پیشش، گفت کارم داره. آدرس یه بیمارستان رو بهم داد. یه کم ترسیدم، سریع خودم رو رسوندم. دلشوره داشتم. حسابی عصبانی بود. من رو برد یه گوشه و گفت مگه بهت نگفتم پریا رو برای ثبت نام ببری، اینطوری میخوای مواظبش باشی. من هم همه چیز رو گفتم، بالاخره باید یه جا جلوی کارهای خودسرانه پریا گرفته میشد. شوکه شده بود. گفت که پریا گفته که تو بهش گفتی خودت برو، من کلاس دارم. من هم خشکم زده بود. دایی گفت پریا وقتی داشته بر میگشته خونه با یه موتوری تصادف کرده و مچ پاش در رفته.)
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان