eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
625 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
و تو مارا نشانی، زمانی که آسمان تیره گشته است. نها🌱 فدا
۩ * ۩ * ۩ * ۩ * ۩ ۩ کلمات فرج ۩ 🌟امیرالمؤمنین علیه السّلام نقل می کند که رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: آیا می خواهی «کلمات فرج» را به تو بیاموزم که هرگاه بخوانی، خداوند تو را بیامرزد؟ آن کلمات چنین است: «لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ الْحَلِيمُ‏ الْكَرِيمُ،‏ لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ الْعَلِيُ‏ الْعَظِيمُ، سُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ، وَ رَبِّ الْأَرَضِينَ السَّبْعِ، وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ وَ مَا تَحْتَهُنَّ، وَ رَبِّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين» 📚عوالي اللئالي، ج‏1، ص104
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت361 نگار پشت سرش پا توی هال گذاشت و گفت: -عادت می‌کنی آبجی. به دخترش
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 عمه گفت: -زحمت نکش مهدیه خانم. مزاحم شدیم. -مراحمید! عمه پاش رو روی مبل جمع کرد و گفت: - زنده باشید، قرار نبود ما بیاییم اینجا، صبح سالار گفت دارم می‌رم محضر قرارداد خونه رو بنویسم، گفتم امروز سه شنبه است، هم نگارو بیارم خونه نو رو ببینه، هم این سپیده رو ببرمش کلاس بنویسیدش. منظورش کلاس نویسندگی بود. چی؟ اومده بود من رو ببره کلاس! چشم‌هام گرد شد، این عمه مصی بود که داشت در مورد رفتن من به کلاس نویسندگی حرف می‌زد، این که همیشه مخالف بود! به نگار نگاه کردم. داشت با یه لبخند خاص با دخترش بازی می‌کرد. لبخند نگار رو به جای دسترسی به اون فر و علاقه زیادش به پختن شیرینی گذاشتم. در واقع تارا رو بهانه کرده بود برای لبخندی که روی لبش ظاهر شده بود. به تارایی که سعی داشت دسته کلید توی دست محدثه رو صاحب بشه، نگاهی کوتاه انداختم. زن‌دایی ظرف میوه رو روی میز وسط مبل گذاشت و گفت: -چند ساله می‌ری این کلاسه رو؟ سوالش از من بود و جوابش رو از عمه گرفت: -از وقتی این دیپلمشو گرفت. کار که نداشت، چسبید به این کلاسه و ول نکرد. اولا هر روز می‌رفت بعد شد هفته‌ای یه بار. تو تصحیح حرف عمه گفتم: -اولا هر روز می‌رفتم اونجا درس می‌خوندم، خونه شلوغ بود، تمرکز نداشتم. ولی بعدش هفته‌ای یه بار می‌رفتم که برم سر کلاس. زندایی به سمت آسپزخونه برگشت و لب زد: -ایشالا موفق باشی! تشکر کردم. از نبود زن‌دایی کنار عمه استفاده کردم و تند و سریع کنارش نشستم و گفتم: -عمه، می‌گی بریم کتابخونه، سعید هنوز اون بیرونه‌ها! شونه بالا داد: -خب باشه، مگه دیروز رفتیم بیرون چی شد؟ مملکت قانون داره، الان همه جا دوربین گذاشتن، تکون بخوره می‌گیرنش. -موقعی که تو پارک منو گرفت، مگه مملکت قانون نداشت! دوربین نداشت! پس چرا نگرفتنش؟ با اخم نگاهم کرد و گفت: -اولا که تو دربه‌در وامونده تنها بودی، بعدم جای خلوت بودی که اون مردشور برده‌ی انترو رو ببینی. ولی ما می‌ریم جای شلوغ، تنهام نمی‌ریم. -اصلا مگه تو مخالف اون کلاسها نبودی، چی شد یهو موافق شدی! -مخالف بودم چون ... چون بی خودی بود رفتنت اون موقع. طلبکار گفتم: -الان نیست؟ کامل به سمتم چرخید و طلبکارتر از خودم گفت: -تو چرا با من بحث می‌کنی، اون موقع می‌خواستی از کار خونه فرار کنی، می‌تَپیدی تو اون کتابخونه، دست تنها بودم می‌گفتم نرو، الان نگار هست، تو هم که دیگه خونه نیستی، یه مدت که لال بودی، بعدم که شبا یا ناله می‌کردی یا می‌پریدی، بعدم که صبح تا شب عین جوجه اردک دنبال من راه میوفتادی که تنها نباشی. یه ذره‌ام که تنها میشدی رعشه می‌گرفتی، حداقل پاشو برو اونجا چهار نفر آدم ببین، یه خورده ترست بریزه. روی دستش زد و گفت: -من چرا ترس تو رو نریختم! چه حواسی دارم من! به طرف آشپزخونه سر چرخوند و گفت: -مهدیه خانم، سینی روحی دارید من ترس اینو بریزم؟ زن‌دایی لبخند زد و گفت: -ترسشو! کمی متعجب شد. عمه به تارا اشاره کرد و گفت: -آره، همین بچه رو چند وقت پیش ترسشو گرفتیم، بچه یه خواب راحت کرد. زن‌دایی به نگار نگاه کرد و بعد گفت: -داریم ولی سوراخ شده، اشکال نداره. عمه چشم ریز کرد: -سولاخش چقده؟ -کمه. قد سر سوزن. عمه سرش رو تکون داد و لب زد: -می‌شه. یه دقیقه می‌زاریمش رو گاز، داغ بشه، کاریش نمی‌خواییم بکنیم که! نگاهش رو از من گرفته بود و مسیر حرف رو عوض کرده بود که مجبور نباشه با من بحث کنه. کنار مانتوی سیاهش رو کشیدم و گفتم: -من که می‌دونم چرا می‌خوای منو ببری اونجا. نفسش رو بیرون فوت کرد: -می‌دونی پس چرا می‌پرسی. -چون نمی‌خوام شوهر گدایی کنم. اخم آلود نگاهم کرد و گفت: -گدایی چیه؟ می‌گن از دل برود هر آنکه از دیده برفت، بری جلوی چشمش باشی یادش می‌مونه تو هستی. این چه اشکال داره؟ گداییه؟ نگفتم که برو جلوش باره برقص که! حرصی لب زدم: -باله. روی بازوم ضربه‌ای آروم زد: -خب حالا! ادام رو در آورد. -باله. حرصی‌تر از قبل گفت: - چه خوبم بلده، دو رکعت نماز می‌خواد بخونه جونش در میاد، اونوقت رقص باله و باره رو خوب می‌شناسه. -چه ربطی داره؟ انگشتش رو به سمتم گرفت. -چش سفیدی نمی‌کنی، سر وقت کلاست، حاضر می‌شی می‌ریم. من می‌شینم اونجا، کارت تموم شد، برت می‌گردونم. آب پاکی رو روی دستش ریختم. -من نمیام. -تو گوه می‌خوری، هنوز اون روی منو ندیدی. -اون عاشقه، من که نیستم، اون باید بیاد جلوی چشم من، نه من جلوی اون. -بهتر که عاشق نیستی، از عاشقی زندگی در نمیاد که! الان مثلا منه خاک تو سر عاشق شدم، چی شد؟ اون ننه زیر خاکت عاشق شد، چی شد؟ اون ثریای بدبخت عاشق شد، سر و تهشو می‌زدی تو کوچه بود یه کاغذم پر چادرش که یا پیام داده بود یا پیام براش اومده بود، چند دفعه گوششو گرفتم که بتمرگ، الان خیلی خوشبخته؟ به زندایی توی آشپزخونه اشاره کرد:
هزینه ورود به وی‌ای‌پی سی‌هزار تومنه. پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، روزانه دو پارت طولانی قول داده شده ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه. شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته. وی‌آی‌پی پارت ۳۵۰ رو رد کرده و پارت ۲۳۰ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده، یعنی حدود صد و بیست تا پارت جلوتره. معلوم هم نیست کی تموم بشه. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
خوش آن دم که دل به بهانه‌ی تو برود . . . حَـنـآ🌱
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت362 عمه گفت: -زحمت نکش مهدیه خانم. مزاحم شدیم. -مراحمید! عمه پاش رو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 پشت پلک نازک کردم و نگاهم رو گرفتم. با سوقولمه‌ای که به پهلوم زد نگاهش کردم و دستم رو جای ضربه‌اش گذاشتم. -می‌خوای شوعر نکنی چه گوهی بخوری؟ پسر به این خوبی، مادرش با حجاب، اهل نماز، روزه، اهل دعا، اهل مسجد، باباش اهل نون حلال، زیر علامت حضرت عباس. بنایی کرده این بچه رو بزرگ کرده. نکنه منتظری پسر نخست وزیر بیاد بگیرت، یا بابات بگرده یه معتادی دزدی چیزی پیدا کنه ببندت به خیکش! فروغم که گفت درس بخونه خودمون خرجشو می‌دیم. چه دردی به دلته دیگه... این افغانی رو از کجات در آوردی؟ نگاه پر لبخند زن‌دایی که پیش دستی‌ها روی میز می‌گذاشت اجازه جواب دادن رو ازم گرفت. زن‌دایی نشست و گفت: -ازدواج که بد نیست، سنت پیغمبره ولی جوونای الان یه برنامه‌های دیگه دارن برای زندگیشون، شاید سپیده هم می‌خواد درس بخونه. به نگار و محدثه نگاه کردم. نگار که با دخترش مشغول بود ولی محدثه با یه لبخند مسخره بهم زل زده بود. چرا فکر می‌کردم داریم آروم حرف می‌زنیم؟ عمه پرتقالی از توی ظرف میوه برداشت و گفت: -درسو بره با شوعرش بخونه. این سفیده همین طوریه، می‌ترسه حالش عوض شه، یه جوری که ما جرات نمی‌کنیم کمدشو جابه‌جا کنیم، تا یه هفته ماتم می‌گیره که چرا جای کمد عوض شد. از راهنمایی داشت می‌رفت دبیرستان، یک ماه دِسرِپ بود. برای اینکه زن‌دایی منظورش رو بفهمه لب زدم: -دِپرِس. چپ چپ نگاهم کرد و گفت: -امروزم که شده ملا غلط گیر من، باره نه باله، دسرپ نه دسرپ. بازم همون شد ولی من دیگه حرفی نزدم. ته جنگیدن با عمه تسلیم شدن بود، امروز شده بود من رو تا خود تا کتابخونه روی زمین بکشه و ببره، این کار رو می‌کرد. صدای زنگ خونه، زندایی رو از جاش بلند کرد و بعد هم صدای یااله گفتن مهراب و سالار همه رو به تلاطم انداخت. هر کسی برای داشتن حجاب به جایی پناه برد و در نهایت همه توی هال برای دیدن مردها منتظر ایستادیم. وارد شدند. لبخند رضایت روی صورتشون بود. احوال پرسی کوتاهی کردند و نشستند. عمه پرسید: -چی شد؟ مهراب بی‌حرف سیبی از ظرف میوه برداشت و گفت: -مبارک باشه! عمه نشست و گفت: -تموم شد؟ -آره حاج خانم، من امشب وسایلم رو جابه‌جا می‌کنم، از فردا صبح خونه در اختیار شماست. زن‌دایی گفت: -ایشالا به سلامتی، ایشالا عروسی سالار. سالار با لبخند تشکر کرد و سر به زیر شد. زندایی رو به برادرش گفت: -کارگر می‌گیری برای تخلیه دیگه؟ سنگینه نیست وسایلت؟ مهراب سیب توی دهنش رو قورت داد و گفت: -کارگر چرا! محدثه رو نگه داشتم که وایسه اینجا کمک، سپیده‌ام که هست. سالارم امروز مرخصیه دیگه. رو به سالار کرد: -نه داداش! سالار سرش رو تکون داد و مهراب دستهاش رو باز کرد و گفت: -چهار تا وسیله است دیگه! محدثه روی مبلی نشست و گفت: -من منشی دفترتم نه کارگر همراهت، این عملا سو استفاده‌است. مهراب خندید. -همین که هست، نمی‌خوای اخراجی، اینقدرا هستن که التماسم می‌کنن تو رو اخراج کنم بیان جای تو. محدثه یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت: -خدایی کی تو رو تحمل می‌کنه غیر از من. قاطی می‌کنی سر من خالی می‌کنی، خوشحالی باز سر من خالی می‌کنی، طرف اشتباه ترجمه کرده باز سر من خالی می‌کنی، دفتر کثیفه باز سر من خالی می‌کنی، وقتی هم که نیستی باید کم کاریهاتو رفع و رجوع کنم. بیا و با اخراجم در حقم لطف کن. مهراب می‌خندید. -خدایی هر کی جای تو بود تا حالا ول کرده بود رفته بود. زن‌دایی مهدیه گفت: -پس تا هستی و سالارم هست، برو وسایل سنگینت رو بزار توی اون اتاق، دخترا هم کمک کنن که زودتر تموم شه. مهراب به مهدیه نگاه کرد و گفت: -کلکسیونا که می‌رن زیر زمین، کلید کتابخونه هم طبق قرارم با سالار و خواهر گلش، به شرط امانت داری، تحویل سپیده است. نگاهم کرد و من با یه تشکر کنار محدثه نشستم. دستش رو به تاکید تکون داد و گفت: -امانت داری دیگه سپیده! -خیالتون راحت. ایولی به من گفت و به خودش اشاره کرد: - و اما خودم ... کمی به جمع نگاه کرد و بعد به خواهرش چشم دوخت و گفت: -قرار نیست مزاحم شما بشم آبجی، یه خونه هست که می‌رم اونجا. زن‌دایی اخم کرد و گفت: -خونه چی؟ کجا؟ سیب گاز زده رو روی میز گذاشت و گفت: -یه آپارتمان، تازه قولنامه‌اش کردم، تو محدوده تجریش. این دفعه دیگه می‌خوام زنمو بگیرم ببرمش اونجا. زن‌دایی جدی و با اخم گفت: -مگه اینجا چه اشکالی داشت؟ مهراب به صندلی تکیه داد و گفت: -دخترای الان مستقل بودن رو می‌پسندن، اینجا با خواهر شوهر نمی‌شد. به من نگاه کرد و گفت: -مگه نه سپیده؟ این همه زن توی این اتاق، این چرا از من می‌پرسید؟ نگاهم توی اتاق چرخید و روی سالار که اخم کرده بود ثابت موند. ای بابا!
هزینه ورود به وی‌ای‌پی سی‌هزار تومنه. پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، روزانه دو پارت طولانی قول داده شده ولی گاهی سه تا یا چهار تا هم گذاشته میشه. شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته. وی‌آی‌پی پارت ۳۵۰ رو رد کرده و پارت ۲۳۰ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده، یعنی حدود صد و بیست تا پارت جلوتره. معلوم هم نیست کی تموم بشه. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
چند قدمی آهسته سمتم برداشت نزدیکم‌شد.‌ دستش رو سمت صورتم آورد از ابهت نگاهش نتونستم عقب برم اما هر چی دستش سمت صورتم دراز تر میشد سرم رو عقب‌تر کشیدم. از کارم‌ناراحت شد و دستش رو همونجا نگه داشت و به همون آرومی که نزدیک‌آورده بود انگشت هاش رو بست و دستش رو پایین انداخت. نگاهش رو توی صورتم چرخوند. _از اول هم بهت گفتم تو با بقیه‌ برام فرق داری. یه حسی نسبت بهت دارم که به قبلی ها نداشتم.‌ ابروهاش رو بالا داد و آرنجش به طاغچه تکیه داد _برای همین هم دروغت رو باور میکنم‌ هم از خبطی که کردی و خودت رو عقب کشیدی برای آخرین بار میگذرم، الانم میگم‌ توران بیاد بالا و بشه ندیمه‌ت‌ و از تنبیهش چشم پوشی میکنم. فقط یه شرط دارم... https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ایام محرم شد همسایه ما یه خونواده ترک زبان مذهبی بودن دو شب مونده به محرم اومد ما رو دعوت کردن به مراسم تشت گذاری من تا به حال همچین مراسمی نه شنیده بودم و نه دیده بودم، مادر بیمارم گفت منم ببرید روز مراسم همسرم مادرم رو کول کرد آورد داخل خونه ای که روضه بود، یه تشت مسی بزرگ رو که توش آب ریخته بودن چند خانم توی مجلس تشت آب روی دست بلند کردند مداح شروع کرد به روضه حضرت اباالفضل خوندن خانمها تلاش میکردن که دستشون رو برسونن به لبه تشت مامانم خیلی گریه میکرد، منم کنارش ایستادم و گریه میکردم هم به روضه پر سوز مداح و هم دلم برای مامانم میسوخت یه مرتبه دیدم مامانم دستش رو دراز کرد سمت تشت از ته دلش صدا زد یا ابالفضل بعدم روی دو زانو نشست... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
▪️🍃🌹🍃▪️ 💔جمعه های دلتنگی در میان عاشقان عطر حضورت می رسد با ظهور بوی ظهورت می رسد ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ 🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» 🍃🌹 ویژه تعجیل در فرج ✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/d7czt (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ✨
گل هارا میشمارم یک چیزی غلط است باز میشمارم انگار که اعداد و ارقام از دستم فرار می کنند! گل را بو می کنم! بوی عشق می دهد بوی قصه های تلخ وشیرین بوی نمک زندگی بوی رفاقت و بوی زندگی..! 🌱
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ جزئیات عملیات بزرگ کشف و خنثی‌سازی خرابکاری در صنعت موشکی ایران 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen