#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
همونطور که دستم توی دستش بود روی صندلی همراه نشستم.
من به اون نگاه میکردم و اون به من.
چشمهام رو بستم و سرم رو لب تخت گذاشتم.
دلایل مهراب مثل رعد و برق از تک تک سلولهای مغزم رد شده بود.
بین حق دادن و ندادن بهش دست و پا میزدم.
دستش رو از دستم بیرون کشید و روی سرم گذاشت و آروم گفت:
-باور نکردی حرفامو؟
سرم رو آروم از لب تخت برداشتم.
دستش رو روی دستم گذاشت و منتظر جواب موند.
-همیشه از این لحظه ترسیدم، اینکه بگم و تو باور نکنی.
-چیو باور نکنم؟
-اینکه من تو رو میخواستم، ولی نمیتونستم نزدیکت بشم.
یاد روز اول مدرسه افتادم، روز جشن شکوفهها.
دست مامان رو محکم گرفته بودم و با ترس به دخترهایی که اشک میریختند نگاه میکردم.
تو گشت و گذارم با چشمهام مهراب رو دیدم، دور ایستاده بود.
برام دست تکون داد.
به مامان گفتم، ولی اون ندید.
قایم موشک بازی مهراب پشت درختها، اینکه هر بار با یه ادای جدید از جایی ظاهر میشد، لبخند به لبم نشوند، اینقدر که ترس رو فراموش کردم.
مهراب میخواست، میخواست که جلو بیاد ولی نمیتونست.
ولی ای کاش میاومد!
بغض این خواستن و نتونستن تو گلوم به پیچ و تاب افتاد.
- چه انتظاری داری ازم؟
انگشتم رو تو هوا چرخوندم و گفتم:
-تو مغزم پر از به هم ریختگیه. دلم آشوبه. تو سن بیست و یک سالگی فهمیدم زندگیم، پدر و مادرم، خواهر و برادرام، همه فیک بودن. من حتی الان به واقعی بودن خودمم شک دارم. اصلا من کیام؟
آب بینیم رو بالا کشیدم.
برای اینکه حرفم رو درک کنه گفتم:
- فکر کن همین الان همون پرستاری که بهت کمک کرد منو بزاری تو بغل الهام، از همین در بیاد تو و بهت بگه این دختر هیچ نسبتی با تو نداره، ما یه بچه دیگه رو نسبت دادیم بهت... حالا به هر دلیلی... چه حسی میشی؟
لبخند زد:
-باور نمیکنم، چون چشمهات، چشمهای مادرمه، باقی صورتت هم شراره است.
خواستم دستم رو از دستش بکشم که گره انگشتهاش محکم تر شد و اجازه نداد.
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-آدرس شراره رو داری؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
آدرسش رو نداشت.
لب پایینم رو به دهن کشیدم و برق سوالات بی جوابم رو تو ذهنم خاموش میکردم که گفت:
-مهدیه... شاید اون بتونه کمک کنه.
با صدای زنگ موبایلم، سر به سمت صدا چرخوندم.
همزمان در اتاق باز شد.
نگاهم از پنجره به در کشیده شد.
مردی از لای در به داخل نگاه میکرد.
-سلام.
امین بود.
آهسته در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
دستم رو از دست مهراب کشیدم و روسری بهم ریختهام رو مرتب کردم، جواب سلام امین رو دادم و به قصد جواب دادن به موبایلم از جام بلند شدم.
برای لحظهای متوجه نگاه امین شدم که روی دست من و مهراب بود.
حضور من توی این اتاق به اندازه کافی سوال برانگیز بود و دست تو دست بودنمون و اینکه مهراب تا آخرین لحظه هم دستم رو رها نکرد برق به چشمهای امین انداخت.
به سمت موبایلم رفتم.
-این بیمارستان چرا سر و صاحاب نداره، تو چرا یه در نمیزنی؟ خودت خوشت میاد یکی اینجوری سرشو بندازه پایین و بیاد تو اتاقی که خواهر و مادرتم اونجا باشن.
مهراب معترض بود، حق هم داشت.
امین جلوی در ایستاد و گفت:
-بابا بیچاره شدم تا اینا رو راضی کردم بیام ببینمت، چه میدونستم با سپیده ای، گفتم شاید سید یا مهران...
جلوتر اومد و ارومتر گفت:
-گفته بودی قضیهات با ... کنسله، چی شد پس؟
مخاطب پشت خطم ثریا بود.