رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت505
بابا براش نسخه نوشت و تأکید کرد که حتما داروها رو سر وقت بخوره.
- خب، حالا بگو چی شده بود که اونطوری اومدی خونه؟
مهیار یکم فکر کرد و گفت:
- داشتم به کارهای عقب افتاده شرکت میرسیدم، نگهبان انبار زنگ زد و گفت یه چیزهایی مشکوکه و حس میکنه کسی تو انباره.
چون قبلاً هم از این توهمات زده بود، جدی نگرفتم. ولی چند بار دیگه هم زنگ زد. منم رفتم ببینم چه خبره، که ناغافل چند نفر از پشت ریختند سرم و تا اونجایی که میشد مشت و مالم دادند. بعدم انداختنم تو استخر.
-استخر آب داشت؟
-بیست سانت بیشتر توش آب نبود، ولی برای خیس شدن من کافی بود.
با فکری که به ذهنم رسید، گفتم:
- استخر تو انبار دارو؟
- کاربری انبار قبلا پرورش ماهی زینتی بوده. اونم استخر نیست، یه حوضچه است، ما میگیم استخر.
دیگه چیزی نگفتم.
چند لحظه سکوت حکمرانی کرد و بالاخره سکوت رو مهیار شکست.
-بابا، میشه بهار و پویا رو با خودت ببری خونهاتون؟
بابا یکم به مهیار نگاه کرد و با پوزخندی گفت:
- چند روز پیش میخواستی از دست من شکایت کنی که چرا بهار رو تو خونهام نگه داشتم، الان میخوای دوباره ببرمش اونجا!
مهیار نگاهش رو پایین انداخت.
-اون موقع تنها راهی که میشد بهار رو برگردونم، این بود. میدونستم اگه بهار اینجوری فکر کنه که میخوام برم شکایت کنم، قبول میکنه که برگرده. وگرنه من هیچ وقت این کار رو نمیکردم.
چشمهام گرد شد.
حس بچهای رو داشتم که حسابی گول خورده.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و نگاهم رو از مهیار گرفتم.
بابا لبخند میزد و چهرهاش خوشحال بود.
-حالا برای چی میخوای زن و بچهات رو با خودم ببرم؟
-تهدیدم کردند با زن و بچهام. حتی اسم بهار و پویا رو هم میدونستند. کلی هم نشونه و آدرس داشتند. اینجا دیگه خطرناک شده.
-کی تهدیدت کرده؟
-همونایی که برام زیرآبی میرند و داروهای تاریخ مصرف گذشتشون رو با علامت و فاکتور شرکت من پخش میکنند. همونهایی که دیشب غافلگیرم کردند. شما بهار و پویا رو ببر، منم میام همون جا. به زرین خانوم و آقا پرویز هم می گم، که یه مدتی اینجا نباشند.
بابا سری تکان داد و گفت:
- پلیس هم میدونه؟
-دقیق نه، ولی میدونه.
- من بهار و پویا رو با خودم میبرم، تو هم امروز همه چی رو به پلیس میگی.
بابا نگاهی به من کرد و گفت:
- برو حاضر شو.
به مهیار اشاره کردم و گفتم:
- ولی آخه حالش خوب نیست!
- منم میام. حالم خوبه.
با اکراه سری تکون دادم و بلند شدم.