بهار🌱
#پارت504 🌘🌘 تو همون حالت مجبورم کرد که روی تخت دراز بکشم. چند دقیقهای تو همون حالت بودیم. صدای ه
#پارت505 🌘🌘
شام رو خونه سلاله خوردیم و به طرف خونه پدرم حرکت کردیم.
ماشین رو گوشه ای پارک کرد و من پیاده شدم. زنگ رو فشار دادم و طولی نکشید که در باز شد.
وارد خونه شدم. بیتا به استقبالم اومد. مانتو پوشیده بود و حجاب داشت. سعی می کرد که خوشحال باشه، اما نبود. استرس رو تو نگاهش می دیدم.
- کسی اینجاست؟
- آره، پدر شوهرت اینجاست.
چشمهام گرد شد و کمی اخم کردم و گفتم:
- اینجا چی می خواد؟
-با بابا صحبت کرد.
- در مورد من؟
-نمی دونم. تو جمعشون نبودم.
از دو دو زدن چشم هاش مشخص بود که می دونه و نمی گه.
وارد سالن شدم. سلامی کردم. اهالی خونه حسابی تحویلم گرفتند. بهرام خان همونجور نشسته جواب سلامم رو داد و تو چشم هام زل زد.
مامان به طرفم اومد.
- چمدونتو آماده کردم. الان به بهزاد می گم بذاره تو حیاط.
آروم گفتم:
- مامان، بهرام خان اینجا چی کار داره؟
-با پدرت صحبت کرد.
- یعنی تو نمی دونی؟
سرش رو تکون داد و نگاهش رو از من گرفت و بهزاد رو صدا کرد.
به بابا نگاه کردم. سر جاش ایستاده بود و حسابی رنگش پریده بود. تو فکر بود و به من نگاه می کرد.
-بابا!
حواسش جمع شد.
- آرش کجاست؟
- شاید توی حیاط، شایدم توی کوچه.
از کنارم رد شد و به طرف حیاط رفت. بهرام خان هم از جاش بلند شد و دنبال بابا جهان راهی شد.
خواستم دنبالشون برم که مامان بازوم رو گرفت.
- داره می ره حرفهای نهایی رو با آرش بزنه. بهتره تو نباشی. شاید به غرور شوهرت بربخوره! بهرام خان هم کارش این نزدیکیها بوده، اومده اینجا که شما اومدید دنبال وسایل، باهاتون بیاد شمال. یه سری حرف مردونه هم با پدرت زدن.
- قراره با ما بیاد شمال؟
مامان سری تکون داد. نچی کردم.
-به خاطر شوهرت.
به طرف اتاق بیتا رفتم.
- برم چک کنم ببینم چیزی جا نمونده باشه.
فکر می کردم که بیتا هم دنبالم اومده، اما وقتی سر چرخوندم، خودم بودم و تنهایی اتاق.
نگاهی توی اتاق انداختم و به سالن برگشتم. بیتا توی آشپزخونه بود و مشغول خوردن.
آروم و بی صدا به طرف حیاط رفتم. کسی توی حیاط نبود. مامان جلوی در ایستاده بود و به کوچه نگاه میکرد.
بی صدا به طرف در راه افتادم. صدای بابا هر لحظه واضح تر می شد.
- سیمین خانم، من با شما صحبت کردم. گفتم دیگه نمی خوام مینا اذیت بشه. دخترم بیست و یک سالشه، اندازه یه زن پنجاه ساله عذاب کشیده. گفتم تضمین می خوام خوشبخت و خوشحال باشه، گفتی من تضمین می کنم. گفتم جدا زندگی کنند، کلی آسمون و ریسمون بافتی که اگه جدا نباشند، من حواسم بهشون هست. گفتم ممکنه مینا هیچ وقت نتونه مادر بشه، شما گفتی اونش با من. اینطوری تضمین دادی؟ چرا از اول همه چیز رو نگفتید؟
- آقا جهانگیر،...
نگاه سیمین چرخید و روی من متوقف شد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت504 شیرین دو ساعتی نشست و بعد بلند شد. تمام مدت با نگار برای ثریا از س
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت505
با بیچارگی گفتم:
- به خدا نمیدونم عمه! چرا اینجوری میکنی!
-نمیدونی! پس سحر از کجا قضیه ثریا رو میدونسته که زنگ زده به شیرین؟ غیر از تو آب زیر کاه، کی تا حالا با سحر تو این خونه قرار گذاشته و حرف زده. یه بار رفتی باهاش قرار گذاشتی و شر به پا کردی...
خواست دوباره بابا رو پس بزنه که نشد.
- بیا برو کنار اصغر، این از اولشم همینطوری بود، زیر زیری هر کاری دلش میخواست میکرد، بعد خودشو میزد به موش مردگی. همین خودش کمک کرده سحر گم بشه، از همون اولم به سحر حسودی میکرد که چرا یه خواستگار پولدار اومده خواستگاریش، که چرا سوار اون ماشینهای فلان میشه.
حرفاش سنگین بود. من کی حسودی کرده بودم!
سحر از اولم خودش بین خواستن و نخواستن بود.
گاهی برام حرف میزد و من فقط میگفتم اگر نمیخوای دو دل نباش، بگو نه.
این حسادت بود؟
بغضم ترکید و گفتم:
- به خدا نمیدونم کجاست.
حسین گفت:
- آب زیر کاه خوب اومدی عمه، ازش بپرس کاکتوسا رو کی براش فرستاده که به خاطر حلقه ازش معذرت خواسته. اصلاً قضیه این حلقه چیه؟
دلم از حسین گرفت.
همین دو ساعت پیش توی راه پله از ترس سالار نمیتونست بالا بیاد.
پشت تلفن ضمانتش رو کردم و اون حالا داشت پنبهام رو میزد.
دیدم که مسیر چشمهای بابا به سمت حسین رفت. دستش رو دراز کرد و رو به حسین تشر زد:
- به تو چه! مگه اختیارش دستته که بخواد جواب تو یه الف بچه رو بده.
عمه به من نگاه کرد.
- حلقه چیه؟ باز چه گوهی خوردید شما؟
حسین پا توی اتاق گذاشت.
- پیک یه کارتون آورد، دیدی که، رو اوپنه، توش یه کاغذ بود که نوشته بود ببخشید به خاطر حلقه. واسه اینم هست، منم پیچوند، بعدم شیرین ...
بابا، عمه رو هول داد و انگشتش رو به طرف حسین گرفت.
- به هیچ کدومتون هیچ ربطی نداره. سپیده دختر منه، خودم میدونم.
عمه قدمی به عقب برداشت و دست به کمر شد.
- آره دیگه، پدر و دختر دست به یکی کردید، بایدم بیاد پشتت وایسه، تو پول گرفتی از سحر، قول چیو به این یکی دادی!
عمه به من نگاه کرد. با هشدار گفت:
- مارموز بازی تموم شد سفیده خانم! همین الان میای شماره و آدرس سحرو میدی.
صدای ثریا از جلوی در اومد.
- چی شده شما باز افتادید به جون هم؟
صداتون تا کوچه هم میاد. شماره چی؟ آدرس چی؟
عمه به سمت ثریا چرخید و گفت:
- این خواهرت خواهر نیست که، ناخواهریه. جای سحرو میدونه و لال شده، شماره سحرو داره و نمیده. اون داییت کشت خودشو اینجا که یه شماره بهم بده، گفت ندارم.
ثریا به من نگاه کرد.
- شماره سحر؟
حسین گفت:
- عمه میگه شیرین گفته که قضیه حاملگی تو رو، سحر بهش گفته.
عمه گفت:
- سحر از قبر عمهاش میدونسته ثریا حامله است. کی به سحر گفته غیر این مارمولک!
ثریا گفت:
- من بهش گفتم.
همه بهش خیره شدند. ثریا تکرار کرد.
- من گفتم به سحر.
کمی به قیافه ناباورشون خیره موند و ادامه داد:
- دیروز زنگ زد بهم، امیر جواب داده بود، من گوشیو گرفتم با داد و بیداد بهش گفتم. بعدم اعصابم خراب شد رفتم پشت بوم.
عمه به من نگاهی کوتاه انداخت. اشکم رو پاک کردم ولی سریع جاش پر شد.
برگشت و با تشر به ثریا گفت:
- تو نباید همون دیروز میگفتی؟
- اعصابم خراب بود، بعدم چه اهمیتی داره، اون رفته، خودشو از ما سوا کرده، چرا باید مهم باشه، منم بهش گفتم دیگه زنگ نزنه، خودم هزار جور سنم دارم که سحر توش گمه.
حسین گفت:
-خب با چه شمارهای زنگ زد؟ شماره رو بده.
-پاکش کردم، چون نمیخواستم وسوسه بشم که بخوام بهش زنگ بزنم یا با همون شماره پیداش کنید و بیاریدش اینجا که بشه قوز بالا قوز.
بابا دستهاش رو باز کرد.
- خب دیگه، کیش کیش، برید بیرون، حرفاتونو زدید اشک اینم درآوردید، حالام خوش گلدی.
عمه نگاهم کرد. نگاهم رو به قهر گرفتم و کنار دیوار نشستم. حسین گفت:
- پس اون کاکتوسا!
ول کن نبود این حسین.
تا من باشم دیگه هیچ وقت طرفش رو نگیرم.
بابا خودش رو بهش رسوند. زبل بود که فرار کرد. دیگه تو دید رسم نبود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت504 نتونستم ضعفم رو پنهان کنم و نفهمیدم چطور از آغوش مهیار سر در آوردم.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت505
بابا براش نسخه نوشت و تأکید کرد که حتما داروها رو سر وقت بخوره.
- خب، حالا بگو چی شده بود که اونطوری اومدی خونه؟
مهیار یکم فکر کرد و گفت:
- داشتم به کارهای عقب افتاده شرکت میرسیدم، نگهبان انبار زنگ زد و گفت یه چیزهایی مشکوکه و حس میکنه کسی تو انباره.
چون قبلاً هم از این توهمات زده بود، جدی نگرفتم. ولی چند بار دیگه هم زنگ زد. منم رفتم ببینم چه خبره، که ناغافل چند نفر از پشت ریختند سرم و تا اونجایی که میشد مشت و مالم دادند. بعدم انداختنم تو استخر.
-استخر آب داشت؟
-بیست سانت بیشتر توش آب نبود، ولی برای خیس شدن من کافی بود.
با فکری که به ذهنم رسید، گفتم:
- استخر تو انبار دارو؟
- کاربری انبار قبلا پرورش ماهی زینتی بوده. اونم استخر نیست، یه حوضچه است، ما میگیم استخر.
دیگه چیزی نگفتم.
چند لحظه سکوت حکمرانی کرد و بالاخره سکوت رو مهیار شکست.
-بابا، میشه بهار و پویا رو با خودت ببری خونهاتون؟
بابا یکم به مهیار نگاه کرد و با پوزخندی گفت:
- چند روز پیش میخواستی از دست من شکایت کنی که چرا بهار رو تو خونهام نگه داشتم، الان میخوای دوباره ببرمش اونجا!
مهیار نگاهش رو پایین انداخت.
-اون موقع تنها راهی که میشد بهار رو برگردونم، این بود. میدونستم اگه بهار اینجوری فکر کنه که میخوام برم شکایت کنم، قبول میکنه که برگرده. وگرنه من هیچ وقت این کار رو نمیکردم.
چشمهام گرد شد.
حس بچهای رو داشتم که حسابی گول خورده.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و نگاهم رو از مهیار گرفتم.
بابا لبخند میزد و چهرهاش خوشحال بود.
-حالا برای چی میخوای زن و بچهات رو با خودم ببرم؟
-تهدیدم کردند با زن و بچهام. حتی اسم بهار و پویا رو هم میدونستند. کلی هم نشونه و آدرس داشتند. اینجا دیگه خطرناک شده.
-کی تهدیدت کرده؟
-همونایی که برام زیرآبی میرند و داروهای تاریخ مصرف گذشتشون رو با علامت و فاکتور شرکت من پخش میکنند. همونهایی که دیشب غافلگیرم کردند. شما بهار و پویا رو ببر، منم میام همون جا. به زرین خانوم و آقا پرویز هم می گم، که یه مدتی اینجا نباشند.
بابا سری تکان داد و گفت:
- پلیس هم میدونه؟
-دقیق نه، ولی میدونه.
- من بهار و پویا رو با خودم میبرم، تو هم امروز همه چی رو به پلیس میگی.
بابا نگاهی به من کرد و گفت:
- برو حاضر شو.
به مهیار اشاره کردم و گفتم:
- ولی آخه حالش خوب نیست!
- منم میام. حالم خوبه.
با اکراه سری تکون دادم و بلند شدم.