#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
دود اسفند رو با دست سمت نرگس فرستادم.
لبخند زد و ماسکش رو پایین کشید.
پشت سرش رو نگاه کردم و گفتم:
-پس مهراب کو؟
-به من گفت برو تو، میام الان. میخواست با مهران حرف بزنه.
دسته گل قرمز رو رنگ جلوش گرفت.
با هر دو دستش فشار داد و با ذوق گفت:
-وای، سپیده، باورم نمیشه.
اشک تو چشمهاش جمع شد.
-بعد این همه سال.
-ای بابا...گریه نکنیا، چشات قرمز میشه خوشگلیات میره.
لبخند زد، لبخندی که به تلخی میزد.
چشمک زدم و گفتم:
-ولی تو هم خیلی هولیا، تو محضر چرا با همون بار اول بله دادی؟ من تازه داشتم آماده میشدم بگم عروس رفته گل بچینه. حالا ما هیچی ولی جلوی خواهرشوهرت...
خندید، این بار واقعی، لبش به دندون گرفت و گفت:
-خیلی بد شد؟
لبش رو رها کرد.
-اخه تو مامان منو نمیشناشی، هر لحظه منتظر بودم که همه چی رو بهم بزنه. خودشم که کاری نمیکنه، چهار نفر دیگه رو میفرسته جلو، خودش نگاه میکنه.
من مادرش رو نمیشناختم، ولی میدونستم با تهدید مهراب ساکت شده بود.
موقع رفتن به ویلا هم چپ چپ به نسترن نگاه میکرد، زیاد هم نموند.
نرگس به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
-ولش کن، خراب نشه شبم، چه خوب شده اینجا. بعد از باز سازیش نیومده بودم اینجا. یه بارم که اومدم رام نداد.
برگشت، نگاهم کرد و گفت:
-یادته که، پام شکسته بود، با هم اومدیم، نگارم اومده بود؛ زن بابات.
خندید و گفت:
-من الان چیتم؟ زن بابات؟
لبخند زدم و اون گفت:
- راستی، چرا امروز نبودن خانوادهات؟ فقط داداشت بود.
-قرار بود مهمونی محدود باشه، به خاطر کرونا. همین تعدادم خیلی ریسک بود، با این موجی که جدید شروع شده، ایشالا که کسی مریض نشه.
-نمیشه. فضا که باز بود، همه چی هم رعایت کردیم. شامم که در شرایط کاملا بهداشتی دادیم بردن خونهاشون ضد عفونی کنن و بخورن. یکسره هم الکل ... چه مهمونیای شد بعد این همه سال، الکل و ژل ضدعفونی و ماسکو...
به سمت در هال رفتم و ظرف اسفند رو تا حیاط بردم.
به در باز حیاط نگاهی انداختم، دنبال مهراب بودم ولی سالار رو دیدم، هنوز نرفته بود.
مهراب و مهران هم گوشهای از حیاط و پشت ماشین پارک شده ایستاده بودند و حرف میزدند.
سالار برام دست تکون داد، میخواست که پیشش برم.
دستم رو براش بلند کردم، سر چرخوندم و رو به نرگس که دور تا دور خونه رو تماشا میکرد گفتم:
-من برم پیش داداشم، میام.
ماسکم رو از زیر چونهام کشیدم و به روسریم دست کشیدم.
از پلههای بهار خواب پایین رفتم.
-هنوز فکر میکنی من پونزده شونزده سالمه که اومدی تشر بزنی و منم بترسم و بگم غلط کردم...
این جملات مهراب بود که مهران میون حرفش پرید:
-چرا تو یهو قاطی میکنی، مگه چی گفتم من؟
ازشون رد شدم.
مهراب و مهران هر دو نگاهم کردند. برای توضیح گفتم:
-سالار جلوی در کارم داره، برمیگردم.
هیچ کدومشون چیزی نگفتند.
تا جلوی در رفتم سالار کمی اون طرف تر ایستاده بود.
به طرفش رفتم. لبخند زدم و گفتم:
-هنوز نرفتی؟
یک قدم به طرفم اومد.
-یه امانتی دستمه که مال توعه، باید بهت میدادم.
به پراید پارک شدهای که امروز زیر پاش بود، اشاره کرد و گفت:
- صبر کن.
به سمت پراید رفت، از روی صندلی پشت ماشین یه چیزی برداشت و به سمتم اومد.
به جعبهها نگاه کردم، لبخند زدم و گفتم:
-نگار فرستاده؟
سر تکون داد و به ظرف زیرتر اشاره کرد و گفت:
-اینم حسین فرستاده.
ظرفها رو گرفتم و گفتم:
-زیری هم شیرینیه؟
سالار سر تکون داد. لبخند زدم:
-زده تو کار شیرینی پزی؟
-مدرسهها که تعطیله، تا بازم بود، انلاین بود جایی هم که نمیشه رفت، نگارم کارش گرفته، دید حسین علاقه داره، بهش یاد داد. میگه میخواد قناد بشه.
سرش رو متاسف تکون داد و گفت:
-من میگم درس بخون برو دانشگاه یه چیزی بشی، این اصلا حرف من به هیچیش نیست.
خواستم حرفی بزنم که صدای مهراب نگاه هر دومون رو برای لحظهای به سمت خودش برد.
-سپیده یه دقیقه بیا.
کامل چرخیدم. مهران دستش رو کشید.
-چیکار اون داری؟
-خب میخوام بیاد بگه که کی رفت برای من خواستگاری.
-من باور کردم، فقط گفتم مهدیه ناراحت شد.
-مهدیه اون موقعی باید ناراحت میشد که برادرش عاشق شده بود و یه لنگه پا میگفت من این دخترو میخوام و اون نمیرفت خواستگاریش، چرا؟ چون دو سال از من بزرگتره؟ خب من میخواستم باهاش زندگی کنم، شما چی کار دارید.
-مهراب...
مهراب دستش رو کشید.