رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت672
سر بلند کردم و نگاهی به قیافه در حال فکرش کردم و گفتم:
-اگر بری و یه پالتو، بدون حضور خودم بخری، هم خیلی ناراحت میشم، هم هیچ وقت اون پالتو رو نمیپوشم.
با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
-میخواستم هدیه بگیرم.
- هدیه برام کتاب بخر، برای پالتو خودم رو ببر.
چیزی نگفت.
معلوم بود که دنبال دعوا نمیگشت.
وگرنه از همین جمله من یه آتیش بزرگ در میآورد.
نزدیک خونه بودیم که گفت:
-بهار یه چیزی میخواستم بهت بگم.
سوالی نگاهش کردم اون ادامه داد:
- اگر الان رفتی تو خونه و مثلاً دیدی یه خورده به هم ریخته است، ناراحت نشو.
نیم نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
-باشه؟
حرفش به نظرم مشکوک اومد.
مثلا منظورش تا چه حد به هم ریخته بود؟
باید منتظر میموندم تا خودم وضعیت رو ببینم.
ماشین وارد حیاط شد.
دستم به دستگیره نرسیده بود که مهیار گفت:
- خودم بهت کمک میکنم، مرتبش کنی.
این حرف مهیار یعنی اوضاع از اون چیزی که فکر میکردم بدتر بود.
چیزی نگفتم و در رو باز کردم.
پای راستم رو بیرون بردم که دوباره گفت:
- از زری خانم هم خواهش میکنم بیاد تو آشپزی کمکت کنه.
بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم:
-خودم آشپزی بلدم.
کامل از ماشین پیاده شدم که اون هم سریع پیاده شد و گفت:
- بهار، برات شارژ هم میخرم.
در ماشین رو بستم و گفتم:
- اون رو که قول دادی.
من به طرف در سالن و مهیار به طرف در حیاط که کامل باز بود و باید بسته میشد رفت.
من راه میرفتم و او میدوید.
نگاهی به حیاط انداختم.