فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌱🌱
هیچوقت کاری نکنیم آدمای ارزون
واسمون گرون تموم بشن
تو همون نگاه اول فهمیدم اتاق مشترک والایار و روناکه، تخت بزرگ و دو نفره کمد لباس میزی که روش عکس دو نفره اشون
بود همه چیز شیک و زیبا بود واقعا زن خوش سلیقهی بود،مشخص بود همه وسایل گرون قیمتن چرخی تو اتاق زدم و با دردی که زیر دلم پیچید کمی خم شدم و به ناچار روی تخت نشستم تنم داغ بود و پاهام یخ زده.
با بی حالی دراز کشیدم بالش زیر سرم بوی والایار رو میداد! دوباره اشک به چشمام هجوم آورد و ایندفعه از گریه زیاد خوابم برد نمیدونم چقدر گذشته بود که از درد و احساس خستگی از خواب بیدار شدم نگران از جام بلند شدم و با چیزی که روی ملحفه سفید رنگ دیدم آه از نهادم بلند شد تا اومدم
گندی که زدم رو جمع کنم در اتاق باز شد و...
https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت670 دلم براش سوخت، اما نمیتونستم چیزی بگم. دلم نمیخواست غرورش رو خو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت671
جسمم پشت میز بود، ولی روحم پشت در اتاق مشترک بابا مهدی و مامان مهری.
هیچ بهانهای هم برای بالا رفتن نداشتم.
پس همون جا نشستم و سعی کردم فکرم رو متمرکز کنم.
از طرفی مهمونهای عزیزی داشت برام میاومد.
از طرفی هم مونده بودم که با حسام و مهیار چیکار کنم.
باید چطوری مواظبشون باشم؟
باید یه لیست تهیه میکردم و به مهیار میدادم، تا خرید کنه.
مطمئناً خودم رو نمیبرد، پس بیخودی وقتم رو برای اصرار تلف نمیکردم.
بیست روزی میشد که خونه نرفته بودم و در واقع از هیچ چیز خونه خبر نداشتم.
باید سریع برمیگشتم.
حتما همه جا رو گرد و خاک گرفته بود.
دلم میخواست به بهترین نحو از مهمونهام پذیرایی کنم.
با صدای مامان سر بلند کردم.
لبخند میزد و خوشحال بود.
کم کم مهسان هم به جمعمون اضافه شد و در آخر هم مهیار، در حالی که پویا با دست و صورت خیس توی بغلش بود، وارد آشپزخونه شد.
مامان برای همه چای ریخت.
تو سکوت، همه مشغول خوردن شدند.
ته دلم خوشحال بودم، با این که شکست خورده بودم.
آخرین لقمه رو خوردم و رو به جمعیت گفتم:
- ببخشید، این چند وقت من خیلی مزاحم بودم.
بابا گفت:
- این چه حرفیه! تو تا هر وقت دوست داشته باشی میتونی اینجا بمونی. تو در واقع دختر این خونهای.
-شما لطف دارید.
- میموندید خواستگارهای مهسان رو مستفیض میکردید و بعد میرفتید.
به مهبد که کنار در آشپزخونه ایستاده بود و این حرف رو میزد نگاه کردم و لب زدم:
- حالا ایشالا تا اون موقع میایم.
بعد از تشکر و تعارفهای معمولی به اتاق برگشتم و وسایلم رو جمع کردم.
لیستی نوشتم و به مهیار دادم تا تهیه کنه.
دفتر خاطرات مهیار رو از اتاق مهسان برداشتم و توی کیفم گذاشتم.
بعد از خداحافظی با همه اعضای خونه، سوار ماشین شدیم و به طرف خونه باغ خودمون حرکت کردیم.
هوا ابری بود.
بقایای برف چند روز پیش هنوز تو خیابون دیده میشد.
مهیار نیم نگاهی به من کرد و گفت:
- غیر از این پالتو، پالتوی دیگهای نداری؟
- نه، همین رو دارم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت671 جسمم پشت میز بود، ولی روحم پشت در اتاق مشترک بابا مهدی و مامان مهر
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت672
سر بلند کردم و نگاهی به قیافه در حال فکرش کردم و گفتم:
-اگر بری و یه پالتو، بدون حضور خودم بخری، هم خیلی ناراحت میشم، هم هیچ وقت اون پالتو رو نمیپوشم.
با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
-میخواستم هدیه بگیرم.
- هدیه برام کتاب بخر، برای پالتو خودم رو ببر.
چیزی نگفت.
معلوم بود که دنبال دعوا نمیگشت.
وگرنه از همین جمله من یه آتیش بزرگ در میآورد.
نزدیک خونه بودیم که گفت:
-بهار یه چیزی میخواستم بهت بگم.
سوالی نگاهش کردم اون ادامه داد:
- اگر الان رفتی تو خونه و مثلاً دیدی یه خورده به هم ریخته است، ناراحت نشو.
نیم نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
-باشه؟
حرفش به نظرم مشکوک اومد.
مثلا منظورش تا چه حد به هم ریخته بود؟
باید منتظر میموندم تا خودم وضعیت رو ببینم.
ماشین وارد حیاط شد.
دستم به دستگیره نرسیده بود که مهیار گفت:
- خودم بهت کمک میکنم، مرتبش کنی.
این حرف مهیار یعنی اوضاع از اون چیزی که فکر میکردم بدتر بود.
چیزی نگفتم و در رو باز کردم.
پای راستم رو بیرون بردم که دوباره گفت:
- از زری خانم هم خواهش میکنم بیاد تو آشپزی کمکت کنه.
بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم:
-خودم آشپزی بلدم.
کامل از ماشین پیاده شدم که اون هم سریع پیاده شد و گفت:
- بهار، برات شارژ هم میخرم.
در ماشین رو بستم و گفتم:
- اون رو که قول دادی.
من به طرف در سالن و مهیار به طرف در حیاط که کامل باز بود و باید بسته میشد رفت.
من راه میرفتم و او میدوید.
نگاهی به حیاط انداختم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت672 سر بلند کردم و نگاهی به قیافه در حال فکرش کردم و گفتم: -اگر بری و
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت673
پیری زمستون کاملاً تو صورتش دیده میشد.
پویا به طرف باغچه پر از برف دوید.
دویدم و پویا رو گرفتم.
کمی مقاومت کرد.
- آدم برفی بسازیم دیگه!
-الان کار داریم، بعدا.
برف تو باغچه پر بود و هنوز آب نشده بود.
به آسمون ابری نگاه کردم.
دست پویا رو محکم گرفتم و به سمت در سالن رفتم.
کلید انداختم و در رو باز کردم.
اما با صحنهای که دیدم تمام عضلات بدنم شل شد.
نگاهم همه جای سالن رو با یه چرخش سرم رصد کرد.
حتی یه جای مرتب و تمیز پیدا نکردم.
چند دقیقه بعد با صدای پایی به عقب برگشتم و با عصبانیت به مهیار نگاه کردم.
قیافهاش رو حسابی مظلوم کرده بود. لب زد:
- گفتم که، کمکت میکنم.
فقط نفسم رو سنگین بیرون دادم و تو چشمهاش زل زدم.
- خب چیکار کنم، نبودی دیگه! منم اعصابم خراب بود... دیگه اینجوری شد.
دوباره فضای سالن رو از نظر گذروندم.
با حرص و البته حفظ خونسردی، رو به مهیار گفتم:
- لنگه کفش، روی میز وسط سالن چیکار میکنه؟
چرا باید واکس و فرچهاش روی فرش کرم رنگ باشه؟
لباس و شلوار وسط اتاق رو میتونم تحمل کنم، ولی نمیتونستی باقیمونده غذا رو بذاری تو یخچال، یا دور بریزی؟
قیافهاش شبیه پویا شده بود وقتی دست و پاش رو خط خطی میکرد و بعد شرمنده روبهروی من میایستاد.
الان که دقت میکردم میدیدم پویا صورت بندیش کاملا شبیه پدرش بود.
شاید رنگ مو و رنگ چشمهاش به مادرش رفته باشه ولی صورت، دقیقا صورت مهیار بود.
دوباره نگاهی به کل خونه انداختم و گفتم:
- گوشه فرش چرا جمع شده؟
-نوشابه ریخت روش، یه کم هم روی مبل ریخت، تمیزش کردم ولی جاش موند. میرم شامپو فرش میخرم لکه گیریش میکنم.
- پس میدونستی با شامپو تمیز میشه و این کار رو نکردی. الان مگه پاک میشه اون لکه!
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد.
از بین به هم ریختگیها رد شدم و به اتاق خواب رفتم.
اونجا هم دست کمی از سالن نداشت.
تقریباً هر چی توی کمد بود، روی تخت ریخته شده بود.
از همه بدتر گوشه روتختی با اتو سوخته بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت673 پیری زمستون کاملاً تو صورتش دیده میشد. پویا به طرف باغچه پر از ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت674
لباس عوض کردم و یه لباس راحتتر پوشیدم.
دستی به موهام کشیدم و با یه کلیپس جمعشون کردم.
از اتاق بیرون رفتم.
مهیار و پویا توی سالن نبودند.
صداشون از اتاق پویا میاومد.
احتمالا تنها جای مرتب این خونه همون جا بود.
به آشپزخونه رفتم.
جلوی در مات زده به وضعیت توی آشپزخونه نگاه کردم.
دلم میخواست گریه کنم.
اگه تو موقعیت عادی بودم، هیچ مشکلی نداشت.
ولی من تا چند ساعت دیگه مهمون داشتم.
مهمونهایی که برای اولین بار میخواستند پا توی خونهام بزارند.
با حس اینکه کسی پشت سرم ایستاده، چرخیدم و نیم نگاهی به همسر شلختهام انداختم.
با انگشت قلیون روی کابینت رو نشون دادم و گفتم:
-این قلیون از کجا اومده؟
-مال پدربزرگم بوده ... اعصابم خراب بود، میخواستم سیگار بکشم، یادم اومد به تو قول دادم روزی دو سه نخ. منم این رو آوردم بالا و...
مکثی کوتاه کرد و گفت:
- با قلیون مشکل داری؟
- من با قلیون مشکلی ندارم، من با این خاکستر زغال که روی گاز رو کابینت و موکت ریخته مشکل دارم.
روبروم ایستاد و گفت:
- بهار جان، غر نزن دیگه، گفتم کمکت میکنم.
لحظهای هیکل مردونه و قوی مهیار رو تصور کردم، در حال شستن ظرف و دستمال کشیدن روی کابینت.
ناخودآگاه لبخند زدم.
با لبخند من مهیار هم خندید و گفت:
- آفرین، بخند. همه چیز درست میشه.
نگاهی به دور و برش کرد و گفت:
-حالا بگو چیکار کنم.
به طرف صندلی آشپزخونه رفتم.
جعبه خالی پیتزا رو از روش برداشتم و خودم جاش نشستم و گفتم:
- ببین مهیار، عمه من در حد وسواس تمیزه. اگه بیاد و زندگی من رو اینطوری ببینه، یه لقمه غذا هم اینجا نمیخوره. حالا بماند که چقدر به من غر میزنه. اگه زن عموم هم باهاش باشه که دیگه هیچی. منم وقتی ندارم و از تو هم فقط یه کار میخوام.
دستهاش رو باز کرد و گفت:
-چی؟ چه کاری از دستم بر میاد؟ بگو تا انجام بدم.
کمی نگاهش کردم و گفتم:
- تو دست و پای من نباش.
با حالتی بین خنده و ناراحتی نزدیکم شد.
روی صندلی کنار من نشست و لب زد:
- یک کلمه بگو مزاحم نشو دیگه.
ویآیپی بهار💝💝💝💝💝
هزینه ورود به ویآیپی ۴۵ هزار تومن
فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه
شمارهکارت(روش بزنید کپی میشه)👇
6221061231787153به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون در این صورت ادمین بهتون لینک رو نمیده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله، فصل اولش تموم شده و فصل دوم داره پارت گزاری میشه 📌چند پارته؟فصل اول حدود ۷۰۰ پارت که البته شماره پارتهای ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای ویآیپی طولانیتره. فصل دوم هم حدود سیصد و اندی پارت 📌هزینهاش چقدره؟ ۴۵ تومن 📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. فصل اولش چاپ شده، ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت صورتش رو جمع کرد و گفت: -دفعه اولش نیست که میگه حلالم کن ولی این بار
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
روی دستش زد و گفت:
-خوشگلی و قد به چه کار میاد عمه، آدم بختش بلند باشه. خودتو ببین...
چشمهام ناخواسته گرد شدـ نفسم رو بیرون فوت کردم.
دستش رو تو هوا پرت کرد و گفت:
-نه، نمیگم تو زشتی که، ولی خودت هی چپ و راست گفتی من زشتم، من کوتاهم، من بچه شما نیستم، ما هِی قسم و ایه که خودمون دیدیم الهام تو رو زایید، اون سحر از اولم هی به خوشگلیش نازید. چی شد؟ زندگی خودتو ببین... گوه زد به زندگیش سحر. جهاز ماهازش که همه سوخت و پولش موند گردن داداشت. خوبه این کاره رو مهراب براش پیدا کرد، وگرنه این وسایلم برای تو نمیتونست بگیره، خدا خیرش بده، ایشالا خوشبخت شه.
کمی بهش نگاه کردم. نمیدونست، نمیدونست جهیزیه رو مهراب گرفته، بدهیهای سالار رو هم مهراب به شیوههای مختلف تسویه کرده و این جهیزیه رو هم برای من خریده.
-حسین چند روز پیش اینجا بود، اینقدر چرت و پرت گفت نفهمیدم قراره چی کار کنه.
-والا مام نفهمیدیم، سالارم دیگه خیلی سر به سرش نمیزاره، قبلا هی دانشگاه دانشگاه میکرد، الان میگه حالا تصدیقتو بگیر.
زنگ خونه به صدا در اومد.
-شوعرته؟
از جام بلند شدم.
-فکر نمیکنم، اون امروز کلاس داره، چند بارم نرفته، اگه نره...
به صفحه آیفون تصویری نگاه کردم و آروم گفتم:
-نرگسه.
کلید باز شوی در رو زدم و رو به عمه گفتم:
-نرگسه.
-زن مهراب؟
سر تکون دادم و به سمت در هال میرفتم که عمه گفت:
-عمه از من به تو نصیحت، این دوستیهای خانوادگی همیشه از توش یه گوهی در میاد. این مهراب و زنش مگه پریروز اینجا نبودن؟ شمام که سر هفته اونجا بودید. هر چیزی حدی داره، تا گوهش در نیومده، جمعش کن این برو بیا رو با این مهراب و زنش.
لبخند زدم و در حال باز کردن در گفتم:
-جلوش حالا چیزی نگی. دلش میشکنه یه موقع. نرگس غیر از ما با کسی رفت و آمد نداره.
-نه من چی کار دارم. ولی مگه ننه بابا نداره این؟
-داره...
با اومدن صدای پاش و اعتراضش به نبودن آسانسور گفتم:
-حالا میگم برات.
-یه روسری بنداز سرت عمه، یه موقع یکی تو راه پله باشه.
شالی از رخت اویز جلوی در برداشتم و روی سرم انداختم. در رو باز کردم. پشت در بود
لبخند زدم.
-خوش اومدی.
-وای سپید، دو دفعه دیگه این پلهها رو بالا پایین برم که میزام.
چشمهام گرد شد.
-مگه حاملهای؟
خندید و شونه بالا داد.
-رفتم آزمایش دادم، دعا کن مثبت باشه.
در رو هول داد.
-مهمون داری؟
دستش رو کشیدم و کنار گوشش گفتم:
-مهراب میدونه.
-نه...
به عمه نگاه کرد و بلند گفت:
-سلام مصی خانم، حال احوال، این طرفا اومدید خونه مام چند متر پایینتره، یه سر بیایید خوشحال میشیم.
عمه لبخند زد و مشغول جواب دادن شد.
این نرگس چه خوب بلد بود حرف بزنه. به شکم تختش نگاه کردم.
یعنی واقعا حامله بود؟ یعنی خدا داشت بهم خواهر و برادر خونی میداد؟ اینا چند وقته ازدواج کردند؟
من و نوید شش ماه و اونا پنج ماه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت روی دستش زد و گفت: -خوشگلی و قد به چه کار میاد عمه، آدم بختش بلند باشه
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
عمه نیم ساعتی با نرگس خوش و بش کرد و بالاخره تصمیم به رفتن گرفت.
براش ماشین گرفتم، دو لایه ماسک روی دهنش زد و رفت.
به خونه برگشتم، نرگس تلویزیون روشن کرده بود و به آمار جدیدی که از مبتلایان به کرونا و آمار مرگ و میر این بیماری بدون واکسن و دارو نگاه میکرد.
من رو که دید تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:
-رفت عمهات؟
سر تکون دادم و شال و مانتوم رو به رخت آویز، اویزون کردم.
روی مبل روبهروش نشستم، به سمتم چرخید و گفت:
-کی میخوای در مورد هویتت بهش بگی؟
گوشه لبم رو به دندون گرفتم. سرم رو به دو طرف تکون دادم.
-چرا؟
به چشمهای قهوهای رنگش کمی نگاه کردم و گفتم:
-اول اینکه خیلی غصه میخوره، بعدم به بقیه میگه و بقیه هم برخوردشون باهام عوض میشه، من اینو نمیخوام. میخوام همیشه به اون خونه راه داشته باشم. دوستشون دارم نرگس جون.
نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:
-میفهمم، خیلی هم خوب میفهمم، ولی اگر تو بهش بگی به نظرم کمتر غصه بخوره تا از دیگران بشنوه.
بعدم برای چی باید غصه بخوره؟ دختر گلی مثل تو رو بزرگ کرده، برات مادری کرده، این یعنی زندگیش ثمر داشته، بی خودی نبوده، الانم که حواسش بهت هست. تو هم که ولش نکردی، غصه چی رو بخوره.
یکم به نرگس نگاه کردم، این بحث باید عوض میشد، دلم نمیخواست عمه بفهمه، نه عمه، نه بابا، نه حسین.
خدا رو شکر هم دهن سحر حسابی قرص و سفت بود و هم دهن نگار، از سالار هم که مطمئن بودم.
ثریا هم به خاطر حرفهای صدتا یه غاز مادرشوهرش حرفی نمیزد.
به شکم تختش نگاه کردم و گفتم:
-دوست داری دختر باشه یا پسر؟
لبخند زد، فهمید دارم بحث رو عوض میکنم.
به شکمش دست کشید و گفت:
-فرقی نداره برام، سالم باشه فقط.
-اسم انتخاب نکردی؟
شونه بالا داد و گفت:
-اگه پسر باشه دلم میخواد بزارم ماهان، ولی اگر دختر باشه، مهراب گفته فقط ریحانه.
لبخند زد.
-میخواسته اسم تو رو بزاره ریحانه که قسمت نشده، حالا میخواد تلافی کنه.
چشمک زد.
-تو هم خوب بلدی بحثو عوض کنیا.
ظرف میوهی روی میز رو به سمت خودم کشیدم. به میوههاش نگاه کردم و گفتم:
-یه چیزی ازت بپرسم؟
منتظر نگاهم کرد و من این انتظار رو به جای کلمه بپرس تلقی کردم و گفتم:
-ناراحت نشدی وقتی فهمیدی مهراب یه بچه داره؟
تو چشمهام خیره موند، قطعا انتظار این سوال رو نداشت.
نگاهش رو کمی بعد از من گرفت و به همون ظرف میوهای داد که من دست رو لبهاش میکشیدم.
لبهاش رو صاف کرد و وقتی دوباره نگاهم میکرد گفت:
-چرا، خیلی هم ناراحت شدم.
صاف نشستم و گفتم:
-ولی وقتی فهمیدی منو بغل کردی، تو بیمارستان، یادته؟
سر تکون داد.
-یادمه، ولی من از تو که ناراحت نبودم، تو گناهی نداشتی، بعدم داشتی اونطوری هق هق گریه میکردی، بغلت نمیکردم قلب خودم آتیش میگرفت.
من از مهراب ناراحت شدم، به خاطر اینکه خودش برای یه پنهان کاری اونجوری الم شنگه راه انداخت، اونوقت خودش بزرگترین موضوع زندگیشو پنهان کرده بود.
-به فکرت نرسید تلافی کنی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-چرا، به فکرم رسید، مخصوصا وقتی یادم افتاد که سیزده بدر اون سال تو رو آورده من ببینمت. میگفت اینو از تخممرغ شانسی در آوردم، نظرت چیه بیارمش با خودمون زندگی کنه، ببین چقدر ماهه، چقدر دلنشینه، تعدادشون زیاده، مامانش راضی میشه اینو ما بزرگ کنیم... همه اینا رو گفت ولی نگفت تو دخترشی، بعد سر جریان سروش...
لبهاش رو به دهنش جمع کرد و گفت:
-اما تلافی کردن راه حل من نبود، چون دودش میرفت تو چشم خودم، این همه سال انتظار، این همه سال سختی... تلافی کنم که چی بشه، من مهرابو دوست دارم، حالا یه کاری تو عالم جوونی کرده، تا اونجایی هم که تونسته پای مسئولیتش مونده، چرا باید ار مردی که هم مسئولیت پذیره و هم عشقم دست میکشیدم.
لبخند زد، ابرو بالا داد و گفت:
-گفتم میرم، بهش یه جوری میرسونم که دارم میرم، اگه نذاشت برم که یعنی منو هنوز دوست داره و میمونم که زندگی باهاش درست کنم، نخواستم که...
خم شد و یه خیار از توی ظرف میوه برداشت و گفت:
-ظرف میوه رو کشیدی سمت خودت که من برندارم؟
لبخند زدم و ظرف رو به سمتش هول دادم.
گازی به خیار زد و با همون دهن پر گفت:
-حالا تو بگو، چه حسی داره آدم دو تا بابا داشته باشه، دو تا نامادری، بعد یه مادرم داشته باشه اون دورا و یه ناپدری هم که راننده کامیونه و هر وقت این طرفی میاد کلی چیز میز خوراکی که مامانت برات بسته بندی کرده میاره، کلی هم خواهر و برادر شیری داری و....
انگشتش رو تکون داد و گفت:
-قراره خواهر و برادر خونیتم من بزام.
خندیدم. دست روی شکمش گذاشت و گفت:
-وای سپیده، دعا کن این تو بچه باشه، از هیجان نتونستم برم خونه، گفتم دیوونه میشم تا بعد از ظهر که جواب میاد.