بنده امین من
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ داستان درختکاری قسمت سوم همان موقع آقای مدیر آمد توی حیاط مدرسه و مبصر کلاس ‏ها
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ داستان درختکاری قسمت چهارم آقای ماه ‏نظر وقتی با موتورگازی‏ اش برگشت، نگاهی به دورتادور حیاط مدرسه انداخت و خوشحال و خندان در حال گذاشتن موتورش روی جَک گفت: «آفرین به همه ی بچه ‏ها که محوطه ی مدرسه را درخت ‏باران کردند.» نگاهش که به قبر یزید افتاد، از عزیزی پرسید: «این ها دیگر چه درخت هایی هستند که ردیف شده ‏اند کنار هم و هیچ شاخه ‏ای ندارند؟!» تا عزیزی بخواهد حرفی بزند، من دویدم جلو و گفتم: «آقا مدیر اجازه! این ها همان ترکه‏ های مُو هستند که می‏ گفتم... قرار است خودشان ریشه کنند و برگ وبار بیاورند... اگر همه ی‏شان گرفت سال دیگر چند تایش را می ‏بریم جاهای دیگر می ‏کاریم.» آقامدیر مثل این که خودش آن جا بود؛ ولی دلش آن جا نبود. چند لحظه رفت توی فکر و با تعجب نگاهم کرد. مانده بودم دیگر چه بگویم که عزیزی همان حرف‏ های بابام را در مورد ترکه‏ های انگورم تکرار کرد: «این ها جورواجور از مُوهای روستا هستند آقامدیر. اگر این ترکه‏ ها ریشه کنند و سبز شوند، همه ایوان مدرسه پر می ‏شود از انگورهای رنگارنگ که هرکدام شان طعم و مزه ی خودشان را دارد.» چهره ی آقامدیر به گل لبخند شکفته بود و رو به من می‏گفت: «آفرین آفرین! صدای اذان عموحاجی از کوچه باغ پشت مدرسه به گوش می ‏رسید. آقای ماه‏نظر به عزیزی اشاره کرد زنگ تعطیلی را بزند. *** شب که نشسته بودم به مشق نوشتن، بابا پرسید: «ترکه‏ های مُو را کاشتی؟!» - «آره! خیلی هم خوب کاشتم شان؛ ولی آقامدیر تعجب کرده بود چرا این‏ هایی که کاشته ‏ام شاخ و برگ ندارند.» بابا خندید و گفت: «این آقامدیر شما بچه‏‏ شهری است، حق دارد ترکه‏ های مُو را نشناسد. حالا بگو ببینم دیگر چه نهال‏ هایی توی مدرسه کاشتند؟» - «همه جور نهالی بود. گردو بود، توت بود، بادام، هلو، زردآلو، حتی سنجد هم بود، شاید هم چیزهای دیگر.» - «آن وقت این ‏ها را با نظم و ترتیب کاشتید یا درهم برهم؟» - «همین طور قاتی پاتی کاشتیم رفتیم... هر یک متر یک چاله کوچولو می‏ کندیم و می‏ گذاشتیم شان توی چاله. خاک می‏ ریختیم پایشان.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─