┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ آقا جان سلام! نزدیک ظهر است و کم کم دارد موقع اذان می‏شود. من و بابا هر روز به مسجد می‏رویم. قبل از این، وقتی خیلی کوچک‏تر بودم، با مامان به مسجد می‏رفتم. مسجد محله‏ی ما خیلی قشنگ است. سال پیش برایش یک گنبد سبز ساختند. یک حوض آبی کوچک هم دارد. یک عالمه کبوتر روی گنبدش جمع می‏شوند و بق بقو می‏کنند. لانه هم ساخته‏اند. هوا گرم بشود، جوجه‏دار هم می‏شوند، گاهی اوقات من برایشان دانه می‏برم. وقت اذان که می‏شود، مسجد ما پر از رفت و آمد فرشته‏ها می‏شود.  بوی عطر عجیبی همه جا را پر می‏کند. انگار فرشته‏ها به مسجد ما می‏آیند تا نمازها را به آسمان ببرند! بابا قول داده اگر دعای فرج شما را خوب یاد بگیرم و بتوانم با صدای قشنگی بخوانم، با حاج‏آقا صحبت می‏کند تا بگذارند بعد از نماز، من دعای فرج را بخوانم. تازگی‏ها مامور مرتب کردن کفش‏ها شده‏ام. قبل از شروع نماز، پشت در می‏ایستم و کفش‏ها را مرتب جفت می‏کنم. راستی الان شما کجا هستید؟ نماز ظهرتان را کجا می‏خوانید؟ چقدر خوب می‏شد اگر شما به مسجد کوچک ما می‏آمدید و پیشنماز مسجد ما می‏شدید! آن وقت من کفش‏های شما را جفت می‏کردم و پشت سرتان نماز می‏خواندم.  آن نماز، قشنگ‏ترین نمازی می‏شد که تا به حال خوانده‏ام.  آقا جان مسجد ما خیلی دور نیست! به مسجد ما هم سری بزنید!   ✍منیره هاشمی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─