🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#کیف_من
همراه پدرم برای خرید کیف به بازار رفتیم من یک کیف را دیدم که روش نوشته بود"اوکی "
من خیلی به پدرم اصرار کردم .
او گفت": نه!"
اما به اصرار من مجبور شد آن را بخرد. روز اول مهر من با خوشحالی به مدرسه رفتم کلی مواظب کیفم بودم چون اون خیلی قشنگ بود.
زنگ اول گذشت من با بچه ها آشنا شدم.
زنگ دوم کتاب هارا دادند تا آن ها را در کیف گذاشتم؛ چند تا جای آن پاره شد. نزدیک بود ته اش هم پاره شود.
که خدارو شکر نشد.
پدرم زنگ آخر آمد دنبالم.
بادیدن کیف تعجب کرد وگفت:" تو که گفتی این کیف خیلی خوب و محکمه."
خودم از خجالت آب شدم. به خانه که رفتیم مادرم تعجب کرد من با حالت خجالت سرم را پایین انداختم وگفتم:" ببخشد که به حرفتون گوش ندادم.
به اتاقم رفتم از بینِ وسایلم کیف پارسال را در آوردم هنوز سالم مانده بود.
وسایلم را در کیف پارسال گذاشتم وکیف پاره را در جایی گذاشتم که دیده شود تا درس عبرت شود.
تولدم چند ماه دیگر مادرم برایم یک کیف خرید. زیاد قشنگ نبود ولی دو سال برایم کار کرد. چون مادرم خریده بود.
(محمد حسین دری)
کلاس پنجم🌹
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙166🔜