🦋🌸🌼🦋👦 سینا با خوشحالی در را باز کرد و به خانه وارد شد. مادر گفت:"سینا اومدی بیا ناهارت رو بخور." سینا با صدای بلند گفت:"سلام مامان. چشم میام." به اتاقش رفت و کیفش را گوشه ای انداخت. با ذوق به دستگاه پلی اسیشن نگاه کرد. سریع جلو رفت و مشغول بازی شد. مادر درِاتاق را باز کرد و گفت:"سینا، باز نشستی اینجا؟ بلندشو اول برو غذات رو بخور. من دارم می رم." سینا گفت:"چشم مامان. الان می رم." مادر درحالِ رفتن گفت:"مشق هات رو هم بنویس. من یه کم دیر میام. باید مادر بزرگ را ببرم دکتر." صدای بسته شدن در که آمد، سینا با خوشحالی، نفسِ راحتی کشید و غرق در بازی شد. هر مرحله را که می گذراند، با خوشحالی فریاد می زد و به مرحله بعد می رفت. صدای باز شدن در به گوشش رسید. مادر گفت:"سینا خونه ای؟ چرا چراغ سالن خاموشه؟" سینا حواسش به بازی بود. مادر به اتاق آمد. نگاهی به سینا اندخت و گفت:"مشق هات را نوشتی؟" سینا گفت:"الان می نویسم." مادر با ناراحتی، دستگاه را خاموش کرد. دست سینا را گرفت و به آشپزخانه رفت. سینا با عصبانیت گفت:"مامان تازه به جاهای خوبش رسیدم. بذار بازی کنم." مادر گفت:" بسه سینا. تکلیفت مانده. وای غذا هم نخوردی." با اصرار غذا را به اوداد و کیفش را آورد. سینا تازه یادش افتاد که امتحان دارد. کتابش را برداشت. تا درس بخواند. مادر برای پختنِ شام به آشپزخانه رفت. وقتی برگشت، سینا روی کتابش خوابیده بود. (فرجام پور) ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙207🔜