•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفتاد ــ نهم
#شهیدعلےخلیلی
روزها از پی هم می گذشت ،و علی روز به روز لاغرتر و لاغتر میشد،انقدر نحیف که آن اندام متناسب و زیبایش جای خود را به تنی که تنها پوست به استخوان چسبیده داده بود.
علی تحت نظر دکتر هم بود.
هر وقت از جلوی دانشکده ی پزشکی با مادر عبور می کردند با شیطنت خاصی می گفت:" مامان؛ نمی خوای برام آستین بالا بزنی؟ اینجا شاید دختر خوب باشه هاااااا؟؟" و با خنده ساختمان دانشکده پزشکی را از پشت شیشه ی ماشین نگاه می کرد و مادر با اخم می گفت:" عه😠خجالت بکش پسر،چقدر زود میخوای مامانت را به یک زنت بفروشی ."
و صدای خنده های گرفته ی علی بلندتر می شد.
روزها می گذشت ؛ دوستان علی به فکر راه چاره ای برای قرض گرفتن پول برای عملش شده بودند.
مخارج این مدت ۷۰ میلیون شده بود و آنها و خانواده به هر سختی که بود این هزینه ها را تامین کردند و واقعا نیاز به کمک مالی بود.
دوستان علی به او غر می زدند که راضی شود برای کمک گرفتن از مردم و او پشت گوش می انداخت.
انقدر فشار این حرف درخواست روی علی زیاد شد که سرانجام تصمیم گرفت نامه ای به مقام معظم رهبری بنویسد و از شرایط زندگی اش برای مولایش چند سطر بنویسد.
مادر در حال گرد گیری تلویزیون و وسایل خانه بود که علی،گفت:" مامان.!"
مادر با لبخند به جانش گفت :" جانم علی جان؟!"
علی گفت:" میشه یک کاغذ و خودکار برام بیاری مامان؟!"
مادر خندید و زیر چشمی به او نگاه کرد و گفت:" چیه کلک؟😉میخوای چی بنویسی؟؟"
علی خندید و گفت:" چند خط حرف دل ."
لبخند نقش بسته ی لبهای مادر ،با شنیدن این حرف رفته رفته کمرنگ و کمرنگتر شد و گفت:" باشه مادر،الان میارم برات."
مادر؛ کاغذ و خودکار را آورد و علی با بسم الله الرحمن الرحیم شروع به نوشتن نامه کرد.
علی زیر لب حرف هایش را زمزمه می کرد و می نوشت:"*سلام آقا جان!
امیدوارم حالتان خوب باشد، آنقدر خوب که دشمانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد.
اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش می کنند، یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده ی من عددی نیست که بخواهد ناز کند ....هرچند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند.
من نگران مسائل خطرناکتر هستم،من می ترسم از ایمان چیزی نماند ،آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمودند:" اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل می کند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم، اما اینجا بعضی ها می گویند کار بدی کرده ام.
بعضی ها برای اینکه *زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند می گفتند:" به تو چه ربطی داشت؟ مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد! ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم ناموس شیعه به تاراج می رفت و نیروی انتظامی خیلی دیر می رسید شاید هم اصلا نمی رسید." .
علی چشمانش را بست؛ تصویر آن پیرمرد که با تسبیح در دستش به سمتش آمد و با دیدن جسم غرق خونش به او طعنه زد در جلوی دیدگانش مجسم شد و برای حضرت آقا نوشت:"*یک آقای ریشوی،تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت:" پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی! من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقا جان؛ واقعا شما راضی نیستید ؟! آخر خودتان فرمودین امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است ......*"
توجه = این نامه ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•