~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نود_پنجم #شهیدعلےخلیلی بالاخره انتظار به سر آمد و
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر پس از شنیدن حرف دوست علی؛ آرام و ساکت با پاهایی لرزان قدم بر می داشت. آهسته اهسته به تابوت جگرگوشه اش نزدیک شد و نفس هایش به شماره افتاده بود. صورت سفید و نورانی علی را در کفن دید،تپش قلبش با دیدن جانش در این حال بیشتر و بیشتر شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌چشمانش پر از اشک شد اما نمی خواست پلک بزند تا از دیدن صورت ماهِ جانش محروم شود. قطره ای اشک از چشمانش بر گونه هایش چکید، و مادر مزه ی شوری اشک هایش را در دهانش حس کرد. دستش را دراز کرد تا صورت علی را نوازش کند؛ اما لرزش دستانش بیشتر از قبل شده بود. صدای گرفته ی علی در گوشش پیچید::" مامان؛ مامان ☺️!" مادر جواب داد :" جان مادر علی !" اما هر چه منتظر ماند علی جوابی نداد جز لبخند ملیح همیشگی اش.😔 مادر در حالیکه لبانش هم می لرزید گفت:" سلام پسرم،سلام مرد من😭سلام عزیزدلم 😭. خوبی پسرم؟؟" و باز هم چهره ی دلنشین و آرام علی،اما بدون جواب. هر چند علی خوابیده بود اما در حقیقت سراپا گوش شده برای شنیدن حرف های مادرش. مادر بر تمام بدن علی دستی کشید . استخوان های جوان ۲۱ سال ی مادر ،زیر دستانش حس کرد. اما انگار برای مادر همین استخوان ها و تن نحیف علی،باعث دلگرمی و آرامش بود. دوست علی حس کرد که مادر،می خواهد حرف هایی خصوصی به جانش بزند. به دوستانش گفت:" برادرا در را ببیندین تا کسی داخل نیاد!" 😭خودش هم سریع مادر را با علی تنها گذاشت. مادر حرف هایش را شروع کرد:" علی جان، پسرم؛ یادته می گفتی مامان نمیخوای برام زن بگیری؟؟ پاشو پسرم، پاشو علی جانم، مامان اگه قول بدی بلند شی همین الان برات یک دختر خوب پیدا می کنم ،پاشو مامان ،پاشو علی😭!" مادر طاقت دیدن جانش را در این حال نداشت؛ تمام تلاش خود را می کرد تا علی بلند شود و با شیطنت همیشگی اش،بگوید:" که همه چیز خوبه و حالم خوبه مامان 😊!" اما نه لباس سفید تن علی؛ بیانگر سفر آخرت و راه بی بازگشتش بود.😔😭 مادر سر و صورت علی را نوازش می کرد و به پهنای صورت اشک می ریخت . التماس و التماس می کرد تا علی زنده شود اما 😭فرصت دو ساله ی علی به پایان رسیده بود و وقت دل کندن و دل بریدن از او بود. ثانیه ها علی رغم میل مادر ،زودتر و سریعتر از همیشه می گذشتند . ۱ دقیقه گذشت ؛ ۲ دقیقه ۳ دقیقه ... مادر تا به خود آمد ۱۵ دقیقه ی وقت وداع با علی به پایان رسید 😔 و در باز شد. استاد علی آهسته و آرام گفت:" مادر؛ اجازه میدین علی جان را ببریم؟😔" مادر با دلهره و ناراحتی عجیب از دست دادن علی برای همیشه به تابوت نگاه کرد . استاد من من کنان گفت:" میدونم مادر،م.........میدونم دل کندن از علی سخته براتون😔،نه فقط برای شما برای من و تمام دوستان جدا شدن از علی سخته😔خیلی سخت😭اما مادر؛ مردم منتظرند.چیزی تا شروع مراسم تشییع نمونده، مادر اجازه میدین؟!" مادر ناراحت و مبهوت سرش را تکان داد و گفت:" بفرمائید ببرین 😔" اما در دلش بی تاب و بی قرار بود و با بردن علی غوغایی عجیب در دلش به پا شد. تابوت علی، روی دست دوستان به پرواز در آمد و از در خانه بیرون آمدند،اما همان دم در طلاب حوزه ی امام خمینی ره الله علیه مانع حرکت تابوت شدند 😳. ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•