•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_صد_دوازدهم
#شهیدعلےخلیلی
دادگاه حکم به قصاص احسان شاه قاسمی قاتل علی داد،اما...😔
اما دهه ی کرامت شروع شده بود.
مادر به یاد تمام خاطرات علی افتاد و عکس های زیارتی جانش در حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام افتاد.
صدای علی در گوشش پیچید:" مامان!"
مادر گوشه گوشه ی خانه به دنبال صدای علی گشت😭.
ای کاش علی را در برابر دیدگانش می دید 😭،دلش برای دیدن صورت مثل ماهش تنگ شده بود،دلش می خواست علی را در آغوش بگیرد و بفشارد 😭تا تمام حس و حالش را درک کند.
دوست داشت علی هم اورا در آغوش بگیرد و با همین در آغوش گرفتن،جانِ مادر، تمام سختی هایی که برای مادر به وجود امده بود در درد فراقش حس کند😭.
ان صدا باز هم در گوش مادر پیچید:" مامان!"☺️
و مادر که از پیدا کردن جانش مایوس شده بود ،در جواب با چهره ای خسته و ناراحت گفت:" جانِ مامان؟!"
و علی گفت:" یادته، همیشه می گفتم اگه نوجوانها به امام رضا علیه السلام وصل بشن دیگه همه چی حله؟!"
و مادر گفت:" اره نورِ چشمم😔"
مادر به عکس علی که از پشت قاب شیشه ای قاب عکس به او لبخند می زند نگاه کرد😊.و اشک 😥در حوض چشمانش حلقه زد.
مادر گفت:" یعنی علی...تو میخوای....😔تو میخوای که ....ب ب ..ب ..ببخشمش؟؟!"
و جواب علی لبخند رضایت بود ،رضایت برای بخشیدن زندگی به کسی که زندگیش را از او گرفته بود😔.
پرویز، به کنار مادر امد و گفت:" اعظم جان؛ مطمئنی میخوای احسان را قصاص کنی؟!"
مادر با چشمانی قرمز و اشک الود،به پدر نگاه کرد و گفت:" یعنی چی پرویز ؟ یعنی ببخشیمش؟؟ اون علی ام را از من گرفت 😭،اگه ..😭اگه اون شب با چاقو پسرم را مجروح نمی کرد،الان پاره ی تنم کنارم بود نه زیر خاک 😭😥،الان پسرم دستم و می بوسید، نه که من سنگ قبرش را ببوسم .😭
چقدر برای جگر گوشه ام آرزو داشتم،😭ارزوم بود توی لباس دامادی ببینمش😭،بچه هاشو ببینم ،😭اما....😔
اما حالا چی؟!
بچه ام فقط روحش اینجا با منه، ولی تن نحیف و لاغرش زیر خروارها خاک آرام گرفته😭😭.
پرویز ؛ من تمام زندگی مو با از دست دادن علی،باختم 😭،علی تمام هستی و وجود من بود😭."
پدر،اشک گوشه ی چشمانش را پاک کرد و با صدایی آهسته گفت:" میدونم اعظم جان؛ علی تمام هستی ما از این دنیا بود،ولی عزیزم خاک سرده 😔،با قصاص کردن احسان که علی ی ما زنده نمیشه،اعظم جان! لذتی که در بخشش هست در قصاص نیست .
خون را که با خون نمی شورن.
اعظم جان؛ بگذر،
ما داغ جوان دیدیم، اجازه نده پدر و مادر احسان هم داغ جوان بببینن 😔.
بیا و از حکم قصاص بگذر.
من مطمئنم علی هم اینجوری راضی هست.بخاطر امام رضا علیه السلام ببخش."
مادر سکوت کرده بود و سرش را پایین انداخته بود و فقط به حرف های پرویز گوش می داد.
مادر پس از چند دقیقه سکوت گفت:" باشه،می گذرم،بخاطر امام رضا علیه السلام 😔،من اصلا از همون اول می خواستم ببخشم،ولی میخواستم اونها بفهمنن که ما چی کشیدیم توی این دو سال و 😭یک سال شهادت علی 😭؛ بیانیه ای می نویسیم و در اون بیان می کنیم که ما در ایام کرامت، از حکم قصاص احسان شاه قاسمی گذشتیم و فرزند شاداب و خندان خود را تقدیم اسلام و انقلاب کردیم 😭😭."
و پرویز لبخند زد و از مادر تشکر کرد.
و پدر به دادگاه اطلاع داد .
و اما سالها از آن ماجرا گذشت.
هنوز هم که هنوز است،مادر دل بیقرارش در کنار مزار علی آرام می گیرد.
و علی در خواب به مادر می گوید که به هئیت الزهرا سلام الله علیها بروید،
و مادر هر گاه به ان هئیت می رود حضور علی را ویژه تر احساس می کند و
پدر،با تیشرت مشکی،که با عکس پاره ی تنش منقش شده بود، بر سر مزار علی اکبرش حاضر می شود.
و علی ،همواره دستگیر مردمان سرزمینش است هر جا که صدایش بزنند.
علی عزیز😭،
شهادتت مبارک ❤️😭
به پایان امد این دفتر ،
حکایت دلتنگی مادر،
هم چنان باقیست 😭.
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده