باران‌ِ عشق
دل آرام رو رو صندلی نشوندم و براش یه لیوان آب پر کردم و به دستش دادم ، باز هم برام حرف زد ، دردودل ک
سه هفته دیگه هم گذشت ، سه هفته ای که سیستم زندگیم کاملاً تغییر کرده بود و من یه بهار افسرده و دپرس شده بودم ... افسردگیم بقدری بود که با گذشت این یک ماه و نیم از اون اتفاق کذایی هنوز هم با فکر کردن به اون روز و صورت ترسناک سهیل و حتی پیام آخرش بی‌اختیار بغض میکردم و تنم میلرزید ، بااینکه از زیاد موندن تو خونه دلم داشت میترکید اما حتی جرات نداشتم از خونه بیرون برم ،از ترس اینکه دوباره مزاحمم بشه و یا پیام دیگه ای بفرسته که همین یه ذره آرامش ساختگیمم به فنا بره گوشیه موبایلم روخاموش کرده بودم ... چاره ای نداشتم ، این اقبالم بود و باید باهاش کنار می‌اومدم و بخاطر خطراتی که جون عزیزام رو تهدید میکرد به این اسارت و حال روحیم تن میدادم ... چه بسا تموم این حالت‌های سخت جسمیم بخاطر ترس اون روز و از وحشتم نشات میگرفت. در مورد پیام سهیل چیزی به کیان و حتی به مجتبی هم نگفتم ،شاید پنهون کاریم درست نبود ولی از اتفاقات بعد و جنگ بزرگ بینشون وحشت داشتم نمیخواستم به هوای انتقام آسیبی به خونواده‌م وارد بشه. دیگه حتی دنباله رو درسم رو نگرفتم و به محدثه گفتم کاملاً بیخیال شدم و محدثه تو این مدت فقط برای عید دیدنی و دیدنم چند بار به خونه‌مون اومد. این روزها به قدری خوابم زیاد شده بود که به اصطلاح عامیانه میگفتم "مرض خواب" گرفتم ، صبح میخوابیدم تا ظهر ، فقط یه ناهار هول هولکی میخوردم و دوباره میخوابیدم تا عصر ؛ به زور و غرغرای مجتبی و کیان از تختخواب جدا میشدم ، یکم قدم میزدم و بعد از خوردن بی‌میل شام میخوابیدم باز هم میخوابیدم ؛ درکل مریض و بیمار شده بودم اما اسم مریضیم چیز خاصی نبود همون مرض خواب که فقط منو به خوابیدنم و یه وسواس حاد وادار میکرد. انتظار داشتم کیان با این رفتارهای جدیدم دلزده و خسته بشه و حتی ازم دوری کنه اما برعکس تو این مدت کیان یه جوری باهام رفتار میکرد و بهم بها میداد که دوباره بدتر از قبل به لوس بازی ها و نازو اداهای بچه‌گونه‌م ادامه میدادم ، اصلاً یه چیزی میگفت و ته دل من هری فرو میریخت " فقط تو برام نازکن قربونت برم من خودم همه طوره نازتو میخرم " این بها دادنها به قدری شد که منم به رفتارهام سرسختانه ادامه دادم ، باهام مهربون بود، پا به پای بچه بازی هام صبوری میکرد بدون اینکه ردی از خستگی یا بهونه گیری تو حرکاتش ببینم ، برام هم جای تعجب داشت و هم غرق لذت میشدم ، به راستی که من هم بچه‌ش بودم، هم عزیزش بودم و هم عشقش و هم همسر کوچیک و دلبرش که به جای همسری ناز و ادا بهش نشون میدادم. هر چند همه این فکرای مثبت و بی کلیشه‌م تا زمانی بود که کیان رو کنارم میدیدم ولی زمانی که خونه خالی میشد و من بدون کیان بایدساعتها زمان سپری میکردم برای هر رفتارش یه سو تعبیر وحشتناک میساختم که "حتماً ازم خسته شده و داره منو با این رفتاراش گول میزنه چون میدونه بچه‌م و خیلی پیگیر ماجراهای بیرون از خونه نمیشم ، نکنه اون بیرون با کسی مشغول خوشگذرونیه؟ انقدر از این فکرها به ذهنم خطور میکرد که وسواسم روز به روز بدتر شد و کار به جاهای پیشرفته‌تری رسید ، وسایلی که دوست نداشتم رو دور میریختم ، لباسهایی که ازنظر خودم قدیمی و کهنه بودن رو پاره میکردم ، هر روز ظرفهای داخل کابیت رو خالی میکردم و میشستم و دوباره فردا از نو همین کار رو تکرار میکردم ، کم کم از وسایل خونه و خودم رسید به وسایل کیان ، از بوی عطرهای تند و مردونه‌ش متنفر بودم و همه رو تو کمد پنهون کردم، کیان بیچاره هم بخاطر من فقط از یه خوشبو کننده ملایم استفاده میکرد ، کمدش رو هر روز مرتب میکردم و خدا نمیکرد یه لباس تا نشده تو کمدش میدیدم انقدر خودخوری میکردم و غر میزدم تا کیان بیاد و دِق دلیم رو سرش خالی کنم ... شاید خنده دار باشه، من همش پونزده سالم بود و این همه علائم ترسناک یه جا تو بدنم خودشون رو نشون میدادن، اما در واقع بودن و منم کاری از دستم بر نمی‌اومد وهربار به کیان میگفتم با لبخند عمیقی در جوابم میگفت : - خوب میشی عزیز دلم کم کم خوب میشی نگران نباش... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄