بصیـــــــــرت
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_چهارم ✍روز بعد به محض دیدن دنیا، چشم به در دوخته،منتظ
🖤🍃🖤 🍃🖤 🖤 ✍حسام گوشی را از دستم گرفت. - خب الان خیالتون بابت سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از منو شما سرحالتره! حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد. مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند. دستی بر محاسنش کشید - حالا از کجا شروع کنم؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید. حلال؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرم هم میتوانستم بگذرم. صدایی صاف کرد - والا.. دانیال یکی از نخبه های کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان_مجاهدین_خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادن وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه،سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادن درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه. اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت،درخواستشونو رد میکنه. ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست و وقتی چیزی رو میخواد باید بدست بیاره،میره سراغ اهرام فشار... همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه ی سازمان واسه فشار روی دانیال و اجبارش به قبول این مسئولیت،تهدید خانوادشه. پس من مامور نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدر رفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت. اینجوری ما هم خیلی راحت میتونستیم از جونش حفاظت کنیم. بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود،با هیچ نوع تفکر و جهت گیری سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت.