🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_سی و ششم6⃣3⃣ کیف جیبی کوچک محمدرضارانشونم داد
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 و هفتم7⃣3⃣ واقعابایدگفت قربون همه مادرها به خصوص مادران شهداکه اینطوربادعاهاشون همیشه گره ازمشکلات مابازمیکنند خواهرمحمدرضادرادامه صحبت وخاطره هاش ازمحمدرضاگفت بارآخری که محمدرضامرخصی اومده بود وتقریباروزای آخرمرخصیش بودیک روزی دوربین عکاسی میارند وداخل حیاط به یک دیواری پارچه قرمزنصب میکنند وبه خواهرشون میگند که بچه های گلت رابیارتا ازشون عکس بگیرم وچاپ کنم تایادگاری نگه دارین ومن اگرروزی نبودم بچه هات بزرگ شدند عکسهارابهشون نشون بده وبگوکه دایی محمدرضاازشمااین عکسهارابه یادگاری انداخت وخودش هم یک عکس یادگاری کناراین پرده یاهمون پارچه قرمزبه یادگاری انداخت محمدرضاخبرداشت که اینباردیگه برنمیگرده وبه شهادت میرسه خواهرمحمدرضاکه کم کم داشتند آماده میشدند تابرند منزل خودشون گفتم من از مادریک یادگاری میخوام واگه میشه شمابه مادربگید وایشون هم به مادرمیگن ومثل همیشه مادرباز اون لبخندهای ملیح ودلنشین وخیلی باصدای ضعیفی به دخترشون میگند که چی به من یادگاری بدند بعدایشون یک سجاده بایک کیسه پلاستیکی خیلی کوچکی که پرازخاک تربت اصل امام حسین بودرا به من یادگاری دادن که ازهمان خاک هم یک تسبیح کوچک دانه درشتی هم ساخته بودند ودرکنارقاب سجاده جیبی محمدرضاگذاشته بودند بعداز دادن این هدیه های باارزش به من خواهرمحمدرضاخداحافظی کردند ورفتند منزل خودشون آه اون شب حال عجیبی داشتم به خاطراینکه شب آخری بودکه کنارمادرمحمدرضابودم هنوزنرفته یک جورحال دلتنگی بهم دست داده بودواینکه درکل اصلاراضی نبودم برگردم ودوست داشتم بمانم وپرستارهمیشگی مادرمحمدرضا باشم ولی متاسفانه به خاطرپدرومادرم نمیتوانستم چون تحمل اینکه من درشهرغربت باشم رانداشتند آنشب آخرای شب حال مادرکمی بدشدنسبت به روزقبل ومن بیشترشب راکنارتختشان نشستم ونگاه کردن به ایشون فقط شامل حال من شد ودرافسوس یک دل سیرکه باایشون صحبت کنم اززبان خودشان ازمحمدرضابشنوم به دلم ماند روزبعدهم فرارسیدو من صبح رفتم حرم حضرت معصومه زیارت وموقع برگشتن یک دبه چهارلیتری هم خریدم تابرای سفارش شده هاآب تبرکی نگین عقیق راببرم ووقتی رسیدم منزل مادرهمچنان بی حال وخواب بودند چمدونم رابسته بودم وکم کم زمان حرکتم بودبایدمیرفتم ترمینال وکمی نشستم کنارتخت مادردستشون راگرفتم و آروم آروم صداشون زدم وگفتم الهی من قربونتون برم بیدارنمیشین من میخوام برم ومیخوام کمی حال خوبتون راببینم وبه دست خودتون آب تبرکی بگیرم بعدبرم هرطوربودبیدارشدواشاره به جعبه چوبی کوچک که نگین داخلش بودکردونگین رابایک پارچ بزرگ آب روبه روش گذاشتیم نگین را داخل پارچ آب انداخت ومثل همیشه سوره حمدراخواندوبعدتمام شدن دعانگین راازآب بیرون کشیدوگفت بریزداخل دبه و دبه را پراز آب کن .بیشتراین صحبتهابااشاره بود وروی تخت درازکشیده بودن من چمدانم راگذاشتم بیرون وبعدبرگشتم بامادرخداحافظی کردم که به زورچشماشون را بازکردند وجوابمودادند وبرایم کلی دعاکردند باآژانس راهی ترمینال شدم واین خداحافظی خیلی برایم سخت بود انگارکه ازمادرخودم داشتم خداحافظی میکردم حسم به من میگفت که این دیدارآخرمن ومادرمحمدرضاهست به خاطرهمین تاسوارشدن اتوبوس ونصف راه فقط گریه کردم وافسوس خوردم که ای کاش زودترازاین هابامادروخانواده محمدرضاآشناشده بودم ❤️ ... 🌷