🔮🎊🔮🎉🔮🎊
#داستان_واقعی
📕
#فرار_ازجهنم
✍
#قسمت ۴۷
❤️خوشبخت ترین مرد دنیا
💞💞💞💞💞
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم.. 😇
رفتار مسلمان ها رو با همسران شون
دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که
بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ..🔃
.
😊👈🏻اون اولین خانواده من بود ..کسی
که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه .. 💑
🌸خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم
یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم
🌸👈🏻بالاخره مراسم شروع شد ... بچه
ها کل🕌 مسجد و فضای سبز جلوش رو
چراغونی کردن😀🎉🎊
🌸👈🏻 چند نفر هم به عنوان هدیه🎁 گل
آرایی کرده بودند... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود😀👏🏻🌷🌻
.
🌸👈🏻عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ...🌷
کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد.🎉🌸🎉
🌸👈🏻همه میومدن سمتم.. تبریک می گفتن و مصافحه می کردن..
هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم 😭
👈🏻 بودن در کنار افرادی که شاید هیچ
کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ...
🌸👈🏻حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... ❗️
حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا
اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم🌸🎊🌸
.
🌸👈🏻دورم که کمی خلوت شد، حاجی
بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و
یه پاکت در آورد💌داد دستم و گفت:
شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود
😊پیشانیم رو بوسید و گفت ماشاء الله...
.
.
😊👈🏻 دست کردم توی 💌پاکت... دو تا
بلیط✈ هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود🏢
.
☀👈🏻اولین صبح زندگی مشترک مون ...
☕️🍰☕️🍰
👈ادامه امروز...🔜👉
🎋🌷🎋🌷🎋🌷