🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_واقعی
📕
#فرار_ازجهنم
✍
#قسمت ۲۵
🍃معنی بلدنیستم😢
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
😨معنی⁉️... من معنی قرآن رو بلد نیستم ...❗️
😨😳با تعجب پرسید ... یعنی نمی
دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت⁉️ ...
😨تعجبم بیشتر شد ... آیه چیه⁉️ ...
👈🏻با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت ...😇🤔
اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه ...☑️
از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن...😨
😞خیلی حالم گرفته شده بود ... به خودم گفتم تمام شد استنلی ... 🔚
دیگه نمیزارن پات رو 🕌اینجا بزاری⚠️
😞از جایگاه بلند شدم ... هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی🕌 مسجد،
بلندگو رو از داور گرفت ... 🎤
استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی
این مدت تونستی 📖قرآن رو بدون
اینکه بفهمی حفظ کنی⁉️❗️... .
بعد رو کرد به جمع و با 😊لبخند گفت:
می خندید⁉️....
شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید ...☑️
حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه
کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با
شنیدنش حفظ کنید ... چند نفرتون می تونید❓🤔
👈🏻همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند ... 👁👁
یهو 👱🏻سعید از اون طرف سالن داد زد:🗣
من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم ... 🙄
حالا میشه این ترم چینی نخونیم❓ ... و همه بلند خندیدن😀
👈🏻حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من ...
نمی خواید یه کف حسابی براش
بزنید❓.. .👏👌
و تمام سالن برام دست می زدند 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم 😅
👈🏻همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل
رو جمع و مسجد رو مرتب میکردن ... .
👈🏻یه گوشه ایستاده بودم ...🕴
حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... 🆘
رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ...😢
همون طور که سرش پایین بود و داشت
آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم 😊
😨😰شوکه شدم ... با تعجب دو قدم دنبالش رفتم ...🚶
برگشت سمتم ... همون اوایل که دیدم
اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم ☺️
😊👈🏻بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های
مسجد رو بشورم ... 💧💧
آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ ... 😊
مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن ...👟👞
خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند ...🚫
😞سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم ...😰😰
اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی
شست ... هر چی همه پرسیدن؛ چرا⁉️...
جواب نداد 😰😭
👈🏻من سرایدار بودم و باید می شستم
اما از نجس و پاکی چیزی نمیدونستم 🚯..
.
♨️از دید من، فقط یه شستن عادی بود ...
برای اینکه من جلو نرم و من رو لو
نده ... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه ...😰
😰ولی من فقط به خاطر دوباره شستن
اون فرش های تمیز، توی دلم سرزنشش کردم ...😢
😞خیلی خجالت کشیدم ... در واقع،
برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم ... 😰
🌴🕊🌴🕊🌴
👈ادامه دارد....👉
🎋🌷🎋🌷🎋
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi