🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
‌🏆🏵🎖🏅🎉🎊🎏🎀 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۲۴ 🏆مسابقه بزرگ🏆 🎉🎊🎀🎏🏆🎖🏅 👱🏻👈🏻سعید با خنده 😀گفت:
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 📕 ۲۵ 🍃معنی بلدنیستم😢 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 😨معنی⁉️... من معنی قرآن رو بلد نیستم ...❗️ 😨😳با تعجب پرسید ... یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت⁉️ ... 😨تعجبم بیشتر شد ... آیه چیه⁉️ ... 👈🏻با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت ...😇🤔 اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه ...☑️ از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن...😨 😞خیلی حالم گرفته شده بود ... به خودم گفتم تمام شد استنلی ... 🔚 دیگه نمیزارن پات رو 🕌اینجا بزاری⚠️ 😞از جایگاه بلند شدم ... هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی🕌 مسجد، بلندگو رو از داور گرفت ... 🎤 استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی 📖قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی⁉️❗️... . بعد رو کرد به جمع و با 😊لبخند گفت: می خندید⁉️.... شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید ...☑️ حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید ... چند نفرتون می تونید❓🤔 👈🏻همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند ... 👁👁 یهو 👱🏻سعید از اون طرف سالن داد زد:🗣 من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم ... 🙄 حالا میشه این ترم چینی نخونیم❓ ... و همه بلند خندیدن😀 👈🏻حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من ... نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید❓.. .👏👌 و تمام سالن برام دست می زدند 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻 به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم 😅 👈🏻همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب میکردن ... . 👈🏻یه گوشه ایستاده بودم ...🕴 حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... 🆘 رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ...😢 همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم 😊 😨😰شوکه شدم ... با تعجب دو قدم دنبالش رفتم ...🚶 برگشت سمتم ... همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم ☺️ 😊👈🏻بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم ... 💧💧 آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ ... 😊 مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن ...👟👞 خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند ...🚫 😞سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم ...😰😰 اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست ... هر چی همه پرسیدن؛ چرا⁉️... جواب نداد 😰😭 👈🏻من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمیدونستم 🚯.. . ♨️از دید من، فقط یه شستن عادی بود ... برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده ... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه ...😰 😰ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمیز، توی دلم سرزنشش کردم ...😢 😞خیلی خجالت کشیدم ... در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم ... 😰 🌴🕊🌴🕊🌴 👈ادامه دارد....👉 🎋🌷🎋🌷🎋 https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi