°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_255 و به عماد اشاره كردم كه هرچند سخت اما سعي كرد بلند شه و بين تل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 كه آوا روي صندليِ ديگه ي ميز غذاخوري نشست: _پوف فكر نكنم امشب قسمت شه كه يه جوج به بدن بزنيم! همونطور كه نشسته بودم گفتم: _تو نگران اون شكم واموندت نباش من يه جوري سيرش ميكنم كه ايش كشيده اي گفت: _من كه بخاطر خودم نميگم،هي جوجه جوجه كردين خوشگل مامان دلش خواسته! همزمان با بلند كردن عماد روبه روي آوا ايستادم و با خنده جواب دادم: _والا انقدر كه خود مامان دلش ميخواد بچه دلش نميخواد! چپ چپ نگاهم كرد: _احتراما از بين رفته،قديما به خواهر بزرگترشون احترام ميذاشتن! كه حالا قبل از اينكه من جوابي بدم عماد در حالي كه با دست سرش و ماساژ ميداد گفت: _بحث نكنيد اين جوجه لعنتي و درست كنيم تا تلفات ديگه اي نداديم و در حالي كه با قيافه ي گرفته اي ميخنديد بهم اشاره كرد كه باقي وسايلارو آماده كنم...آوا باهامون نيومد توي حياط و ترجيح داد توي خونه تلويزيون ببينه و من همراه رامين و عماد رفتم بيرون. به ظاهر حرفه اي سيخ هاي جوجه رو مرتب ميكردم كه عماد دست به چونه و متفكر نگاهم كرد: _يعني ميخواي بگي بلدي؟ بدون اينكه چشم از سيخ ها بگيرم جواب دادم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼