🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_256
كه آوا روي صندليِ ديگه ي ميز غذاخوري نشست:
_پوف فكر نكنم امشب قسمت شه كه يه جوج به بدن بزنيم!
همونطور كه نشسته بودم گفتم:
_تو نگران اون شكم واموندت نباش من يه جوري سيرش ميكنم
كه ايش كشيده اي گفت:
_من كه بخاطر خودم نميگم،هي جوجه جوجه كردين خوشگل مامان دلش خواسته!
همزمان با بلند كردن عماد روبه روي آوا ايستادم و با خنده جواب دادم:
_والا انقدر كه خود مامان دلش ميخواد بچه دلش نميخواد!
چپ چپ نگاهم كرد:
_احتراما از بين رفته،قديما به خواهر بزرگترشون احترام ميذاشتن!
كه حالا قبل از اينكه من جوابي بدم عماد در حالي كه با دست سرش و ماساژ ميداد گفت:
_بحث نكنيد اين جوجه لعنتي و درست كنيم تا تلفات ديگه اي نداديم
و در حالي كه با قيافه ي گرفته اي ميخنديد بهم اشاره كرد كه باقي وسايلارو آماده كنم...آوا باهامون نيومد توي حياط و ترجيح داد توي خونه تلويزيون ببينه و من همراه رامين و عماد رفتم بيرون.
به ظاهر حرفه اي سيخ هاي جوجه رو مرتب ميكردم كه عماد دست به چونه و متفكر نگاهم كرد:
_يعني ميخواي بگي بلدي؟
بدون اينكه چشم از سيخ ها بگيرم جواب دادم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼