°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_377 شومینه رو که روشن کرد لباسام و عوض کردم و چرخی تو خونه نسبتا ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 مثل ژله،کف خونه و رو قسمتی که فرش بود وا رفته بودم و این وسط عماد همش پتو رو میکشید سمت خودش که تموم زورم و ریختم تو دستام و پتو رو محکم کشیدم: _سردمه میفهمی؟ بازم هرجور شده میخواست خودش و زیر پتو جا بده: _خب منم سردمه! غر زدم: _من بخاطر تو خوابم و به تاخیر انداختم توهم سرما رو تحمل کن! خندید: _نه که بهت بد گذشت و اصلا دوست نداشتی! اداش و در آوردم: _به هر حال من میتونستم بین اون و خواب،خواب رو انتخاب کنم اما بخاطر تو انتخابش نکردم! نشست کنارم: _اینطوری نمیشه،پاشو! پتو رو کشیدم رو سرم و جواب دادم: _پاشم که پتو رو تصاحب کنی؟! پتو رو از روم کنار زد: _پاشو لباس بپوش! شونه هام و تکون دادم: _این چیه پس؟ با دست اشاره ای به لباس خواب حریر سفید رنگم کرد: _این واقعا مناسبه؟ نشستم کنارش: _باز کارت راه افتاد من و لباسام شدیم نامناسب؟ با این حرفم قهقهه زد: _عزیزم یادت رفته هم تورو خودم انتخاب کردم دستش و رو بند لباسم کشید و ادامه داد: _هم این لباسو! ابرویی بالا انداختم: _پس لباس میپوشم! و پاشدم سر پا و راه افتادم سمت اتاق که صداش و پشت سرم شنیدم: _یلدا حالا که دارم خوب نگاهت میکنم میبینم بااین لباسه خیلی محشری و میتونی عوضش نکنی! رسیدم دم در اتاق، نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش: _من گونیم به تن کنم محشرم! و رفتم تو اتاق، 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼