eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_377 شومینه رو که روشن کرد لباسام و عوض کردم و چرخی تو خونه نسبتا ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 مثل ژله،کف خونه و رو قسمتی که فرش بود وا رفته بودم و این وسط عماد همش پتو رو میکشید سمت خودش که تموم زورم و ریختم تو دستام و پتو رو محکم کشیدم: _سردمه میفهمی؟ بازم هرجور شده میخواست خودش و زیر پتو جا بده: _خب منم سردمه! غر زدم: _من بخاطر تو خوابم و به تاخیر انداختم توهم سرما رو تحمل کن! خندید: _نه که بهت بد گذشت و اصلا دوست نداشتی! اداش و در آوردم: _به هر حال من میتونستم بین اون و خواب،خواب رو انتخاب کنم اما بخاطر تو انتخابش نکردم! نشست کنارم: _اینطوری نمیشه،پاشو! پتو رو کشیدم رو سرم و جواب دادم: _پاشم که پتو رو تصاحب کنی؟! پتو رو از روم کنار زد: _پاشو لباس بپوش! شونه هام و تکون دادم: _این چیه پس؟ با دست اشاره ای به لباس خواب حریر سفید رنگم کرد: _این واقعا مناسبه؟ نشستم کنارش: _باز کارت راه افتاد من و لباسام شدیم نامناسب؟ با این حرفم قهقهه زد: _عزیزم یادت رفته هم تورو خودم انتخاب کردم دستش و رو بند لباسم کشید و ادامه داد: _هم این لباسو! ابرویی بالا انداختم: _پس لباس میپوشم! و پاشدم سر پا و راه افتادم سمت اتاق که صداش و پشت سرم شنیدم: _یلدا حالا که دارم خوب نگاهت میکنم میبینم بااین لباسه خیلی محشری و میتونی عوضش نکنی! رسیدم دم در اتاق، نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش: _من گونیم به تن کنم محشرم! و رفتم تو اتاق، 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_377 شومینه رو که روشن کرد لباسام و عوض کردم و چرخی تو خونه نسبتا ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 همچنان صداش و میشنیدم: _با این لباسه محشر تری خب! چمدونش و باز کردم و یکی از تیشرت هاش و برداشتم و از رو لباس خواب پوشیدم و قبل از اینکه برم بیرون خودم و تو آینه نگاه کردم، تیشرت هلالی طوسی رنگ عماد بدجوری زیر و روم کرده بود که با یه لبخند از تماشای خودم تو آینه دل کندم و از اتاق زدم بیرون و شروع کردم به آروم آروم و البته لوند راه رفتن به سمت عماد: _الان چطوره؟ سرتا پام و نگاه کرد و با شیطنت جواب داد: _البته که تیشرتم خیلی قشنگه! یه تای ابروم و بالا انداختم: _فقط تیشرتت؟ نگاهش و به پاهام دوخت و این بار با خنده گفت: _نظر قطعیم و وقتی میگم که اون شلوارمم بپوشی! و دوباره دراز کشید که لگدی بهش زدم: _بی مزه! با یه کمی مکث جواب داد: _والا خب تیشرت پوشیدی بدون شلوارم پوفی کشیدم: _یه بار خواستم تست کنم ببینم راست میگن که لباسای پسرونه بیشتر از خود پسرا به دخترا میاد اونم که اینطوری شد! آروم خندید: _بشنو و باور نکن! با لحن لوسی جواب دادم: _کوفت! صدام زد: _خب حالا قیافت و اونطور نکن رفتم سمتش و رو به پهلو کنارش دراز کشیدم. چشمام و بستم و شب بخیر آرومی گفتم که پیشونیمو بوسید: _راست گفتن یلدا،تیشرت من از لباس خواب هم بیشتر بهت میاد! چشمام و باز نکردم اما لبخندی زدم که ادامه داد: _شب بخیر! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حتی بهم مهلت جواب دادن نداد و سفت بغلم کرد انقدر که صدای خنده هام ساکت شد و دست های محسن دور کمرم حلقه شد، نفسی گرفتم و سرم و روی شونش گذاشتم، موهام و میبوسید: _نمیدونم چجوری بهت بگم که بدونی که بفهمی من خوشبخت ترین مرد دنیام که تو سهم من شدی، تویی که از راحت زندگی کردن گذشتی و بخاطر من این روزهارو تحمل کردی سرم و از روی شونش برداشت و خیره تو چشم هام ادامه داد: _بخاطر من پرستار بابام شدی، پرستار خواهرم و دوتا بچه اش شدی، واست چیکار کنم؟ چجوری جبرانش کنم؟ حتم داشتم با این حرفهاش لپهام گل انداخته که رو ازش گرفتم و با صدای آرومی گفتم: _همینکه حالت خوبه بخاطر آشتی با خانوادت واسم کافیه خوشحالیم کمی فروکش کرد. اینور همه چیز داشت روبه راه میشد اما تو خونه پدری خودم چه خبر بود؟ چقدر دلم برای مامان و بابا تنگ شده بود... دلتنگی یه جوری تو دلم رخنه کرد که تموم حال خوبم از بین رفت! به نظرم تموم سرخی گونه هام روبه سفیدی رفت! تنم یخ کرد و انگار محسن هم متوجه همه چیز شد که صداش به گوشم خورد: _فردا برو خونه پدرت نگاهم به سمتش چرخید، من نمیخواستم تنهایی به اون خونه برم نمیخواستم محسن راهی به اون خونه نداشته باشه، حرفش و رد کردم: _اینجوری نمیرم، یه روز که همه چی خوب شد باهم میریم لبخندی تحویلم داد: _میریم، هر وقت که تو بگی میریم، هر چندبار هم لازم باشه میگیم غلط کردیم! خنده ام گرفت و حرفی نزدم، فقط نگاهم کرد، نگاهش روی صورتم بود، روی خنده هام! یه دل سیر خندیدم و با نفس عمیقی خنده هام و پایان دادم، نگاهش اما تموم شدنی نبود، هنوز داشت نگاهم میکرد که با تعجب ابرویی بالا انداختم: _اتفاقی افتاده؟ لبخند گوشه لبی زد: _گفتم که خوشگل تر شدی سرش و خم کرد تو گوشم و لب زد: _نگفتم بی تاب تر شدم؟ برخورد نفس های گرمش روی گوش و پوست گردنم باعث شد تا چشم هام بسته شه و چیزی نگم! با احساس داغی لب هاش روی گونم یخ زدم چشم باز کردم که سرش و عقب کشید: _بی تابت شدم! گفت و دوباره لبهاش روی گونم نشست... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_377 نفسی کشیدم: _میگم که میخواید دوباره بیاید...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _منم این و نمیخوام ولی خودش میگه این تنها راهشه، میخواد خانوادش و تو عمل انجام شده قرار بده، میگه این تنها راهشه... مامان نفس عمیقی کشید: _چه بلایی بود یهو سرمون اومد، کاش این زبونم لال میشد و نمیگفتم تو به جام بری هتل و اینجوری با آقای شریف آشنا نمیشدی، کاش لال میشدم! اخم ساختگی تحویلش دادم: _این چه حرفیه مامان؟ دلت نمیخواد من عروس شم؟ اونم عروس مردی که دوستش دارم؟ عروس معین شریفی که خیلی هم آدم حسابیه؟ از روی مبل بلند شد: _اینجوری؟ و مسیر آشپزخونه رو در پیش گرفت: _بزار با پدر بزرگش بیاد، ببینیم چی میشه، لطفا؟ همزمان با ورود به آشپزخونه جواب داد: _به فیاض میگم اگه به عنوان پدرت موافقت کرد بگو بیاد، ولی این آخرین باریه که میتونه بیاد خواستگاری و این بار هرچی که شد من دیگه کوتاه نمیام و نمیزارم فیاض هم کوتاه بیاد! ذوق زده سری تکون دادم: _این آخرین باره، من مطمئنم این بار دیگه همه چی درست میشه! گفتم و سرخوش به اتاق برگشتم، اگه مامان اوکی داده بود باباهم حرفی نمیزد و یه جورایی خواستگاری امشب حتمی بود که واسه رسوندن این خبر به معین سریع دست به کار شدم...