°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_7 حتی یه املت مشتی! مق
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 _ماشالا، ماشالا چقدر شما دوتا بهم میاید! مثل همیشه فقط نگاهش کردم و بعد هم زل زدم به بابای خوبم! همه چی زیر سر این پدر خوش خیال من بود که فکر میکرد من تسلیم میشم و جواب مثبت میدم به حامی و تهشم تو یکی از اتاقای این خونه زندگی میکنیم! با سکوت من حرفای ازدواج من و حامی هم خیلی زود تموم شد و چند دقیقه بعد سفره ناهار پهن شد. با وجود اینکه من خیلی دل خوشی نداشتم از این قضایا اما نمیتونستم منکر زحمتای زن عمو بشم، اون درست مثل یه مادر من و تر و خشک کرده بود و هیچوقت بین من و حامی فرق نذاشته بود و با همین کارهاش باعث شده بود تا من هیچ وقت جای خالی مادرم و حس نکنم! سر سفره نشستیم و مشغول خوردن زرشک پلوی بی نظیر زن عمو شدیم، همه چی خوب بود الا نگاه های مهربونش به من که بدجوری معذبم میکرد! درست مثل مادر شوهرا تو مراسم خواستگاری زل زده بود بهم و غلط نکنم داشت من و تو رخت عروس و احتمالا بعدش هم تو زایشگاه واسه به دنیا آوردن نوه هاش میدید که هر چند ثانیه یبار لبخندی عمیق میزد و غذا خوردن یادش رفته بود! بالاخره به هر ترتیبی که بود غذام و خوردم و از سر سفره پاشدم: _دستت درد نکنه زن عمو خیلی خوشمزه بود، با اجازتون من میرم خونه یه کم استراحت کنم. و اومدم خونه... خونمون نقلی بود و یه سالن جمع و جور داشت و سمت راستش آشپزخونه و اتاق کوچیک من قرار داشتن. این خونه با اینکه کوچیک بود اما واسه زندگی دو نفره من و بابا کافی بود و صفایی داشت! شالم و از سرم برداشتم و رفتم تو اتاق، جلو آینه نگاهی به خودم انداختم، ته آرایش صبحم هنوز باقی بود و مژه هام همچنان آغشته به ریمل و کرم پودر کم و بیش رو پوستم پیدا بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁