🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 _یهو اومدی، ترسیدم! حرفش و باور نداشتم، یعنی نمیتونستم که باورش کنم که گفتم: _گوشی و بده من! متعجب پرسید: _چرا؟ دوباره تکرار کردم: _گوشی! آروم گوشی رو از رو تخت برداشت و به سمتم اومد و روبه روم ایستاد: _میخوای ببریش؟ گوشی و از دستش کشیدم و گفتم: _رمزش؟! دستش و دراز کرد سمتم که خودم و عقب کشیدم! سرش و انداخت پایین و لب زد: _با اثر انگشتت باز میشه، مثل روز اول! تازه یادم افتاد و قفل گوشی رو باز کردم و با دیدن یکی از عکس های دوتاییمون که روی صفحه اومد فهمیدم که انگار داشته گالری عکس هاش و میدیده و بی اینکه از خودم ضعفی نشون بدم گوشی و دادم بهش: _اومدم بگم فردا دادگاه داری برای قضیه دزدیدنت و... پرید وسط حرفم: _تنها باید برم؟ جواب دادم: _باهم میریم، صبح ساعت 7 آماده باش. و برگشتم تا از اتاق برم بیرون که صداش و پشت سرم شنیدم: _شاهرخ... از حرکت ایستادم اما برنگشتم سمتش که ادامه داد: _میشه امشب تو یه اتاق بخوابیم؟ حرفش برام مسخره بود که سر چرخوندم سمتش: _میخوای برنامه فرارت و تکرار کنی؟ و 'نوچ' ی گفتم: _دیگه جواب نمیده، دیگه راه فراری نیست! برق ساختگی توی چشم هاش بااین حرفم ناپدید شد و دلبر با لب و لوچه آویزون به تماشام ایستاد که سر برگروندم و راهی اتاق شدم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁