🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_254
_یهو اومدی، ترسیدم!
حرفش و باور نداشتم،
یعنی نمیتونستم که باورش کنم که گفتم:
_گوشی و بده من!
متعجب پرسید:
_چرا؟
دوباره تکرار کردم:
_گوشی!
آروم گوشی رو از رو تخت برداشت و به سمتم اومد و روبه روم ایستاد:
_میخوای ببریش؟
گوشی و از دستش کشیدم و گفتم:
_رمزش؟!
دستش و دراز کرد سمتم که خودم و عقب کشیدم!
سرش و انداخت پایین و لب زد:
_با اثر انگشتت باز میشه، مثل روز اول!
تازه یادم افتاد و قفل گوشی رو باز کردم و با دیدن یکی از عکس های دوتاییمون که روی صفحه اومد فهمیدم که انگار داشته گالری عکس هاش و میدیده و بی اینکه از خودم ضعفی نشون بدم گوشی و دادم بهش:
_اومدم بگم فردا دادگاه داری برای قضیه دزدیدنت و...
پرید وسط حرفم:
_تنها باید برم؟
جواب دادم:
_باهم میریم، صبح ساعت 7 آماده باش.
و برگشتم تا از اتاق برم بیرون که صداش و پشت سرم شنیدم:
_شاهرخ...
از حرکت ایستادم اما برنگشتم سمتش که ادامه داد:
_میشه امشب تو یه اتاق بخوابیم؟
حرفش برام مسخره بود که سر چرخوندم سمتش:
_میخوای برنامه فرارت و تکرار کنی؟
و 'نوچ' ی گفتم:
_دیگه جواب نمیده، دیگه راه فراری نیست!
برق ساختگی توی چشم هاش بااین حرفم ناپدید شد و دلبر با لب و لوچه آویزون به تماشام ایستاد که سر برگروندم و راهی اتاق شدم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁