#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_73
از با هر قدم که پشت سرش میرفتم بیشتر میفهمیدم چقدر این خونه لاکچری و خفنه!
هرچند بهشون نمیخورد اما از وسایل شیک تجملاتی نه تنها چیزی کم نداشتن بلکه اضافه هم داشتن!
تو حال و هوای خونشون بودم که همزمان با رسیدن به انتهای راهرو و جلوی در اتاقی ایستاد و برگشت سمتم:
_پس چرا حرف نمیزنی؟
از فکر بیرون اومدم و طلبکار نگاهش کردم:
_ترسیدم!
این بار اون کلافه بود،
چشماش و باز و بسته کرد:
_بابام میخواد صیغه محرمیت بخونه، میفهمی؟
انقدر خودم و خونسرد و آروم نشون دادم که برای خودمم باور کردنی نبود و گفتم:
_خب بخونه!
و رو پاشنه پا چرخی زدم و ادامه دادم:
_خونه خوشگلی دارید، خوشم اومد!
و خواستم راهی شم و تو راهرو قدمی بزنم که عصبی جواب داد:
_تو عقلت و از دست دادی!نمیفهمی داری چیکار میکنی نمیفهمی...
سریع برگشتم و گفتم:
_من خیلیم روبه راهم،فقط دارم بازی ای که تو شروع کردی و ادامه میدم!
پوزخندی زد:
_جدا؟
لبخندی تحویلش دادم و بعد سری به نشونه تایید تکون دادم که بهم نزدیک تر شد:
_تو من و نمیشناسی، به نظرم اگه همین الان بریم پایین و بگیم این عقد عقب بیفته فرصت خوبیه که توهم سر عقد بیای!
حالت مظلومانه ای به خودم گرفتم:
_وای ترسیدم برادر!
و با صدای بلند زدم زیر خنده که یهو عین وحشیا از چونم گرفت و سرم و بالا نگهداشت:
_وقتی دارم باهات جدی حرف میزنم،بفهم و هرهر کرکر راه ننداز!
حرفاش به درک یه جوری چونم و قفل کرده بود که از درد رو پاهام بند نبودم و چهرم گرفته شده بود:
_ولم کن
و تموم زورم و زدم یباره سرم و کشیدم عقبکه انگار متوجه چیزی شد!
نگاهش رنگ تعجب گرفت،
هنوز نمیدونستم چی باعث متعجب شدنشه که خیزه بهم لب زد:
_پیشونیت چیشده؟
تازه دو هزاریم افتاد که روسری لعنتیم عقب رفته و با عصبانیت جلو کشیدمش:
_چیزی نیست!
اما واسه اون خوب اتویی بود که پوزخند زد:
_پس بخاطر همینه رو سری و تا رو چشمات کشیدی جلو؟ پیشونیت به خوشگلیت اضافه کرده!
و پوزخندش به قهقهه تبدیل شد که حرصم گرفت، انقدر که صدای نفس هام بلند شده بود،
اون حق نداشت من و مسخره کنه!
یه قدم خودم و بهش نزدیک تر کردم و جدی و عصبی گفتم:
_به تو هیچ ربطی نداره!
بی اختیار چونم هم شروع به لرزش کرده بود و بغض سنگینی گلوم و گرفته بود
حرفش بد به غرورم لطمه زده بود،
با اینطور دیدنم لبخند کجی کنج لب هاش نشست:
_باشه حالا گریه نداره که!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و تنها چیزی که آرومم میکرد گرفتن حالش بود که جواب دادم:
_اگه میخواستم این عقد و بهم بزنم، حالا دیگه مصمم واسه بهم نزدنش!
گفتم و عقب گرد کردم، بی اینکه منتظر بمونم، فقط میخواستم برم پایین و با جواب بله و نقشه هایی که واسه بعدش داشتم حسابی حالش و بگیرم،
همزمان با رسیدنم به پله اول کنارم ظاهر شد:
_با این کارت قبر خودت و میکنی!
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
_یه قبر و دوتا آدم، نگران نباش!
و سرانجام رسیدیم به پایین،
اول از همه حاجی متوجه حضورمون شد و با لبخند نگاهش و بین هر دومون چرخوند:
_چیشد؟
لبخند ظاهری ای زدم:
_ما آماده ایم!
و نگاه مهربون و اما در حقیقت پر نفرتی به محسن انداختم و بین تبریکهای هر دو خانواده راه افتادم به سمتشون...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟