❤️ 😍 از با هر قدم که پشت سرش میرفتم بیشتر میفهمیدم چقدر این خونه لاکچری و خفنه! هرچند بهشون نمیخورد اما از وسایل شیک تجملاتی نه تنها چیزی کم نداشتن بلکه اضافه هم داشتن! تو حال و هوای خونشون بودم که همزمان با رسیدن به انتهای راهرو و جلوی در اتاقی ایستاد و برگشت سمتم: _پس چرا حرف نمیزنی؟ از فکر بیرون اومدم و طلبکار نگاهش کردم: _ترسیدم! این بار اون کلافه بود، چشماش و باز و بسته کرد: _بابام میخواد صیغه محرمیت بخونه، میفهمی؟ انقدر خودم و خونسرد و آروم نشون دادم که برای خودمم باور کردنی نبود و گفتم: _خب بخونه! و رو پاشنه پا چرخی زدم و ادامه دادم: _خونه خوشگلی دارید، خوشم اومد! و خواستم راهی شم و تو راهرو قدمی بزنم که عصبی جواب داد: _تو عقلت و از دست دادی!نمیفهمی داری چیکار میکنی نمیفهمی... سریع برگشتم و گفتم: _من خیلیم روبه راهم،فقط دارم بازی ای که تو شروع کردی و ادامه میدم! پوزخندی زد: _جدا؟ لبخندی تحویلش دادم و بعد سری به نشونه تایید تکون دادم که بهم نزدیک تر شد: _تو من و نمیشناسی، به نظرم اگه همین الان بریم پایین و بگیم این عقد عقب بیفته فرصت خوبیه که توهم سر عقد بیای! حالت مظلومانه ای به خودم گرفتم: _وای ترسیدم برادر! و با صدای بلند زدم زیر خنده که یهو عین وحشیا از چونم گرفت و سرم و بالا نگهداشت: _وقتی دارم باهات جدی حرف میزنم،بفهم و هرهر کرکر راه ننداز! حرفاش به درک یه جوری چونم و قفل کرده بود که از درد رو پاهام بند نبودم و چهرم گرفته شده بود: _ولم کن و تموم زورم و زدم یباره سرم و کشیدم عقبکه انگار متوجه چیزی شد! نگاهش رنگ تعجب گرفت، هنوز نمیدونستم چی باعث متعجب شدنشه که خیزه بهم لب زد: _پیشونیت چیشده؟ تازه دو هزاریم افتاد که روسری لعنتیم عقب رفته و با عصبانیت جلو کشیدمش: _چیزی نیست! اما واسه اون خوب اتویی بود که پوزخند زد: _پس بخاطر همینه رو سری و تا رو چشمات کشیدی جلو؟ پیشونیت به خوشگلیت اضافه کرده! و پوزخندش به قهقهه تبدیل شد که حرصم گرفت، انقدر که صدای نفس هام بلند شده بود، اون حق نداشت من و مسخره کنه! یه قدم خودم و بهش نزدیک تر کردم و جدی و عصبی گفتم: _به تو هیچ ربطی نداره! بی اختیار چونم هم شروع به لرزش کرده بود و بغض سنگینی گلوم و گرفته بود حرفش بد به غرورم لطمه زده بود، با اینطور دیدنم لبخند کجی کنج لب هاش نشست: _باشه حالا گریه نداره که! دیگه نمیتونستم تحمل کنم و تنها چیزی که آرومم میکرد گرفتن حالش بود که جواب دادم: _اگه میخواستم این عقد و بهم بزنم، حالا دیگه مصمم واسه بهم نزدنش! گفتم و عقب گرد کردم، بی اینکه منتظر بمونم، فقط میخواستم برم پایین و با جواب بله و نقشه هایی که واسه بعدش داشتم حسابی حالش و بگیرم، همزمان با رسیدنم به پله اول کنارم ظاهر شد: _با این کارت قبر خودت و میکنی! بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم: _یه قبر و دوتا آدم، نگران نباش! و سرانجام رسیدیم به پایین، اول از همه حاجی متوجه حضورمون شد و با لبخند نگاهش و بین هر دومون چرخوند: _چیشد؟ لبخند ظاهری ای زدم: _ما آماده ایم! و نگاه مهربون و اما در حقیقت پر نفرتی به محسن انداختم و بین تبریکهای هر دو خانواده راه افتادم به سمتشون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟