❤️ 😍 لبخند تحقیر آمیزی تحویلش دادم: _آدم بودن و تو چی میبینی؟ تو عین تو و امثال تو بودن؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _تو درست حسابی زندگی کردن، تو ول نبودن وسط این و اون تو آشنا و غریبه حالی بودن! تکیه دادم به صندلی: _من نمیتونم مثل تو امل باشم، من همینجوری بار اومدم و زل زدم بهش: _من مهمونی میرم، معاشرت میکنم و از زندگیمم راضیم! زل زد بهم: _من راضی نیستم یه تای ابروم و بالا انداختم، فارغ از تموم اتفاقایی که افتاده بود میخواستم بفهمم فازش چیه که گفتم: _تو زندگی خودت و داری منم زندگی خودمو، یه چند وقت دیگه هم همه چی تموم میشه و... پرید وسط حرفم: _ممکنه تموم نشه! سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: _قرار نبود خانواده ها باهم آشنا دربیان قرار بود یه خواستگاری و یه نامزدی الکی باشه ولی انگار همه چی خیلی جدی شده! نوچی گفتم: _حالا آشنا باشیم، آشناها نمیتونن نامزدیشون و بهم بزنن؟ پوزخندی زد و ماشین و به حرکت درآورد: _این و از بابات بپرس که همه حرفاش و با پدر من تموم کرده! اخمام رفت توهم،سر از حرفاش درنمیاوردم که ادامه داد: _واسه اونا همه چی واقعیه! جواب دادم: _خودم بهمش میزنم _نمیتونی یه طرفه! سر چرخوندم سمتش: _خب توهم همینکار و میکنی و همه چی دو طرفه میشه پشت همه این بهونه هاش و دخیل بودن خانواده ها انگار حرف دیگه ای بود که لبخند عمیقی زد: _خودمم همچین بدم نمیاد باهات ازدواج کنم! با این حرفش واسه چند لحظه ساکت شدم، زبونم ساکت و قلبم پرجنب و جوش! بااون همه وحشی بازی حالا داشت دم از ازدواج میزد! ناباور گفتم: _اصلا میفهمی داری چی میگی؟ حرفش و با تکون دادن سر تایید کرد: _میخوام باهات ازدواج کنم به شرطی که دست برداری از این کارا... حرفش و با قهقهه بلندی قطع کردم: _نفهمیدم، دل بچه بسیجی محل لرزیده؟ اونم با دیدن همچین دختری؟ و نگاهی به لباسا و سر و وضعم انداختم: _چطوری؟ دندوناش از شدت عصبانیت چفت شد روهم: _بفهم داری چی بلغور میکنی دوباره خندیدم، حالا نوبت من بود: _من میفهمم تویی که نمیفهمی، آخه تورو چه به من؟ و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم: _همه این کارات، این وحشی بازیات واسه همین بود پس؟ مچم و گرفتی که مجبورم کنی باهات ازدواج کنم؟ و یه کم مکث کردم: _زدی کاهدون، بزن کنار میخوام پیاده شم! و دستم رفت سمت در که یهو از چونم گرفت و حین رانندگی صورتم و چرخوند سمت خودش: _من... من دوستدارم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟