❤️ 😍 این بار دیگه صبر نکرد تا من بخوام نگاهی به گوشیم بندازم و واسه جواب دادن یا ندادن تصمیمی بگیرم و گوشی رو از دستم کشید: _بده من ببینم! و با حرص به صفحه گوشی نگاه کرد، مطمئن بودم سیاوشه و همین باعث شده بود تا احمقانه به ترس بیفتم، حتی خودمم حال خودم و نمیفهمیدم که دوباره صداش و شنیدم: _سیاوش! و خواست جواب بده که دستم و گذاشتم رو سرم و با صدای بلند زدم زیر گریه! محسن در عرض یک روز ازم یه دیوونه ساخته بود، یه دیوونه که این کارش باعث جا خوردنش شد و گوشی رو انداخت کنارم، انگار تازه فهمیده بود که داره چه غلطی میکنه تازه فهمیده بود در عرض این یک روز حسابی کلافم کرده بود! دستی تو ریشاش کشید و پشت بهم ایستاد: _کتاباش و بده بهش انقدر بهت زنگ نزنه به گریه های بی اختیارم ادامه دادم که برگشت سمتم: _من نمیخواستم باهات اینطوری رفتار کنم من اصلا همچین آدمی نیستم ولی تو باعث شدی! به حرفش توجهی نکردم، دلشکسته تر از این حرفها بودم! روبه روم،رو زانو نشست و از چونم گرفت تا صورتم بچرخه سمتش و نگاهش کنم: _مگه بهت نگفتم همه چیت به من مربوطه؟ مگه نگفتم... با همون حال و همون صدای لرزون پریدم وسط حرفش: _نگفته بودی قراره اینجوری بشی... نگفته بودی موقع عصبانیت چشم میبندی رو همه... همه چی... نفس نفس میزدم و بیشتر از این نمیتونستم ادامه بدم که با سر انگشتاش اشک هام و پاک کرد: _من حالم بده که تو، رفتی جایی که یه مشت آدم ناحسابی و مست دورهم بودن، ناراحتم که چشم بستی رو تعهدی که به من داشتی، به من داری! رو ازش گرفتم: _دنیای ما باهم فرق داره، من فقط رفته بودم یه دورهمی ساده اون دوتا پسرهم که باهامون دیدی هیچکدومشون نه ربطی به من داشتن نه به سوگند اونا فقط دوتا دوست معمولی عین همه آدمای تو اون.... نذاشت حرفم و ادامه بدم: _من نمیخوام تو دورهمی ای بری، نمیخوام دوست معمولی ای داشته باشی! پوزخندی زدم: _تو میخوای از من آدمی بسازی که نیستم! و سری به نشونه نه تکون دادم: _من نمیتونم همچین آدمی بشم! لبخند تلخی زد و این بار تکیه به تخت نشست‌: _من نمیخوام از تو آدم دیگه ای بسازم، فقط میخوام دست از یه سری کارات برداری و بزاری همه چی خوب پیش بره حالا که روی عصبی و بدش و دیده بودم و دیگه نمیتونستم بهش اعتماد کنم، از رو تخت بلند شدم و همینطور که میرفتم سمت آینه تا صورتم و پاک کنم گفتم: _ما به درد هم نمیخوریم، باید به طور مصلحت آمیز همه چیز و تموم کنیم! بلند شد: _انقدر برات سخته مهمونی نرفتن؟ از تو آینه نگاهش کردم: _نه، اینکه ادای آدمای شبیه تورو دربیارم برام سخته، لطفا تمومش کن! ابرویی بالا انداخت: _من تصمیمی واسه تموم کردنش ندارم توهم بس کن این حرفارو که نمیخوام دوباره حرفای دیروز و پیش بکشم برگشتم سمتش: _این حرفام وقتی تموم میشه که تو بفهمی باید همه چیز و بهم بزنیم قدم برداشت سمتم و با فاصله کم روبه روم ایستاد و سرش و نزدیک گوشم آورد: _هیچ چیز تموم نمیشه، ما باهم ازدواج میکنیم و سرش و برد عقب: _از حالاهم به فکر مراسم عقد باش! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟