#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_113
غرق همین افکار صدای محسن و شنیدم:
_چرا پیاده شدی؟
نمیخواستم چیزی بفهمه که لبخندی تحویلش دادم:
_خواستم یه کم لباسام خشک بشه
غذاهارو داد دستم:
_تا بعد ناهار خشک میشه!
چیزی نگفتم و سوار شدم که ماشین و دور زد و نشست پشت فرمون:
_نخوری تا برسیم
با تردید نگاهش کردم:
_کجا میریم؟
ماشین و روشن کرد و همزمان با حرکت جواب داد:
_گفتم که خونه
اینکه اولین بار بود تو همچین شرایطی قرار گرفته بودم موذبم کرده بود اما دلیلی برای مخالفت نداشتم.
تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد شاید چون امروز حسابی حرف زده بودیم!
ماشین و جلو در خونه پارک کرد و گفت:
_پیاده شو
بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم که اومد سمتم و کلید و داد بهم:
_تو در و باز کن من غذاهارو میارم
در حیاط و باز کردم و جلوتر از محسن وارد قصری که خونشون بود شدم!
هنوزم نتونسته بودم هضم کنم که اینا بااین عقاید چطور انقدر وضع خونه زندگیشون خفنه!
حیاطی به بزرگی و زیبایی هرچه تمام تر و خونه ای به مراتب زیباتر!
جلو در ورودی خونه که رسیدیم گفتم:
_بقیه کجان؟
با یه دست در و باز کرد و همینطور که منتظر ورودم بود جواب داد:
_بابا و مجتبی رفتن کرج شب میان مرضیه هم خونه مامانشه
آهانی گفتم و رفتم تو که سریع گفت:
_کفشات یادت نره!
با تعجب نگاهش کردم:
_میدونم!
و کفشام و درآوردم و رفتم سمت آشپزخونه و محسن هم پشت سرم اومد:
_صبر میکنی تا من یه دوش بگیرم بعد ناهار بخوریم یا...
حرفش و قطع کردم:
_منتظر میمونم
غذاهارو رو میز گذاشت و راهی خروج از آشپزخونه شد
نمیدونستم چی به چیه و گیج چشم میچرخوندم تو آشپزخونه که برگشت سمتم:
_تو یخچال نوشیدنی هست یه چیزی بخور مانتوت رو هم دربیار تا خشک بشه!
سری به نشونه باشه تکون دادم و بعد محسن از دیدم خارج شد.
مانتوم از اون حالت خیسی دراومده بود اما هنوز نم داشت که درش آوردم و رو یکی از صندلی های میز غذا خوری 8 نفره تو آشپزخونه انداختمش،
شالم رو هم درآوردم و چرخی تو آشپزخونه بزرگ خونه زدم و یه لیوان آب خوردم و بعد رفتم سراغ چند تا ظرف و شروع کردم به چیدن میز میخواستم تموم فکرم و متمرکز کنم رو محسن چون ما داشتیم یه زندگی و شروع میکردیم و من میخواستم کورسوی امید تو دلم روشن بمونه...
نمیخواستم از آینده ناامید باشم!
میز و چیدم و رفتم کنار پنجره و بازش کردم و تو هوای نسبتا مطلوب خرداد نفسی گرفتم که صدای محسن و شنیدم:
_من اومدم!
یهو شنیدن صداش شوکم کرده بود که با عجله برگشتم سمتش و این بی هوا برگشتن مصادف شد با خوردن پیشونیم به گوشه پنجره و بالا رفتن صدای داد و هوارم!
انقدر سرم درد گرفت که چشمام و بستم و به دیوار تکیه دادم و همزمان دست محسن و رو دستم حس کردم و صداش و بالا سرم شنیدم:
_خوبی تو؟
و دستم و کنار زد:
_بزار ببینم...
دستم و برداشتم و چشمام و باز کردم با حوله تن پوش روبه روم ایستاده بود و موهای خیس خرماییش به هم ریخته رو پیشونیش پخش شده بودن!
یه جوری زل زده بودم بهش که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همین دو دقیقه پیش هم با سر نرفتم تو پنجره!
همیجوری داشتم نگاهش میکردم که زد به شونم:
_حواست کجاست؟ میگم خوبی؟
سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_خوبم
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_تو چرا انقدر سربه هوایی؟
فکرم پیش حرفاش نبود که با تعجب نگاهش کردم:
_چی؟
خندید:
_فکر کنم مخت جابه جا شده ببین مانتوت خشک شده بریم بیمارستان!
تازه دو هزاریم افتاد و فهمیدم چقدر دارم ضایع بازی درمیارم و واسه بدتر نشدن اوضاع تو خنده همراهیش کردم:
_نه خوبم...
چشمی تو کاسه چرخوند:
_امیدوارم!
و با دست به میز غذاخوری اشاره کرد:
_بفرمایید ناهار
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟