❤️ 😍 غرق همین افکار صدای محسن و شنیدم: _چرا پیاده شدی؟ نمیخواستم چیزی بفهمه که لبخندی تحویلش دادم: _خواستم یه کم لباسام خشک بشه غذاهارو داد دستم: _تا بعد ناهار خشک میشه! چیزی نگفتم و سوار شدم که ماشین و دور زد و نشست پشت فرمون: _نخوری تا برسیم با تردید نگاهش کردم: _کجا میریم؟ ماشین و روشن کرد و همزمان با حرکت جواب داد: _گفتم که خونه اینکه اولین بار بود تو همچین شرایطی قرار گرفته بودم موذبم کرده بود اما دلیلی برای مخالفت نداشتم. تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد شاید چون امروز حسابی حرف زده بودیم! ماشین و جلو در خونه پارک کرد و گفت: _پیاده شو بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم که اومد سمتم و کلید و داد بهم: _تو در و باز کن من غذاهارو میارم در حیاط و باز کردم و جلوتر از محسن وارد قصری که خونشون بود شدم! هنوزم نتونسته بودم هضم کنم که اینا بااین عقاید چطور انقدر وضع خونه زندگیشون خفنه! حیاطی به بزرگی و زیبایی هرچه تمام تر و خونه ای به مراتب زیباتر! جلو در ورودی خونه که رسیدیم گفتم: _بقیه کجان؟ با یه دست در و باز کرد و همینطور که منتظر ورودم بود جواب داد: _بابا و مجتبی رفتن کرج شب میان مرضیه هم خونه مامانشه آهانی گفتم و رفتم تو که سریع گفت: _کفشات یادت نره! با تعجب نگاهش کردم: _میدونم! و کفشام و درآوردم و رفتم سمت آشپزخونه و محسن هم پشت سرم اومد: _صبر میکنی تا من یه دوش بگیرم بعد ناهار بخوریم یا... حرفش و قطع کردم: _منتظر میمونم غذاهارو رو میز گذاشت و راهی خروج از آشپزخونه شد نمیدونستم چی به چیه و گیج چشم میچرخوندم تو آشپزخونه که برگشت سمتم: _تو یخچال نوشیدنی هست یه چیزی بخور مانتوت رو هم دربیار تا خشک بشه! سری به نشونه باشه تکون دادم و بعد محسن از دیدم خارج شد. مانتوم از اون حالت خیسی دراومده بود اما هنوز نم داشت که درش آوردم و رو یکی از صندلی های میز غذا خوری 8 نفره تو آشپزخونه انداختمش، شالم رو هم درآوردم و چرخی تو آشپزخونه بزرگ خونه زدم و یه لیوان آب خوردم و بعد رفتم سراغ چند تا ظرف و شروع کردم به چیدن میز میخواستم تموم فکرم و متمرکز کنم رو محسن چون ما داشتیم یه زندگی و شروع میکردیم و من میخواستم کورسوی امید تو دلم روشن بمونه... نمیخواستم از آینده ناامید باشم! میز و چیدم و رفتم کنار پنجره و بازش کردم و تو هوای نسبتا مطلوب خرداد نفسی گرفتم که صدای محسن و شنیدم: _من اومدم! یهو شنیدن صداش شوکم کرده بود که با عجله برگشتم سمتش و این بی هوا برگشتن مصادف شد با خوردن پیشونیم به گوشه پنجره و بالا رفتن صدای داد و هوارم! انقدر سرم درد گرفت که چشمام و بستم و به دیوار تکیه دادم و همزمان دست محسن و رو دستم حس کردم و صداش و بالا سرم شنیدم: _خوبی تو؟ و دستم و کنار زد: _بزار ببینم... دستم و برداشتم و چشمام و باز کردم با حوله تن پوش روبه روم ایستاده بود و موهای خیس خرماییش به هم ریخته رو پیشونیش پخش شده بودن! یه جوری زل زده بودم بهش که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همین دو دقیقه پیش هم با سر نرفتم تو پنجره! همیجوری داشتم نگاهش میکردم که زد به شونم: _حواست کجاست؟ میگم خوبی؟ سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _خوبم نفسش و فوت کرد تو صورتم: _تو چرا انقدر سربه هوایی؟ فکرم پیش حرفاش نبود که با تعجب نگاهش کردم: _چی؟ خندید: _فکر کنم مخت جابه جا شده ببین مانتوت خشک شده بریم بیمارستان! تازه دو هزاریم افتاد و فهمیدم چقدر دارم ضایع بازی درمیارم و واسه بدتر نشدن اوضاع تو خنده همراهیش کردم: _نه خوبم... چشمی تو کاسه چرخوند: _امیدوارم! و با دست به میز غذاخوری اشاره کرد: _بفرمایید ناهار 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟